Sunday, September 9, 2007

....

افتاده ام میان یک باتلاق پر از کثافت. میترسم از دست و پا زدن. میترسم هر تکان خوردنی مساوی شود با فرو رفتن بیشتر. میترسم به علفهای دور برم چنگ بزنم و مثل علفی که مرا به این کثافت کشانده، پایم را به باتلاق عمیقتری باز کند. میترسم از اینکه هیچ دستی توان بیرون کشیدنم را از چنگ این کثافت نداشته باشد....
میدونین یه وقتایی یه آدمهایی که وظیفشون نجات آدمها از چنگ کثافتهاست بیشتر زندگیت رو به کثافت میکشونن! اینا مثل سرطانن. ریشه شون رو بخواهین قطع کنین ریشه جونتون رو قطع میکنن! خیلی میترسم!