این روزهایم رنگی ندارند.اتفاق را نمیدانم. تنها چیزی عجیب را حس میکنم...اینکه بعد از این همه فراز و نشیب، حالا که همه چیز به ظاهر آرام و بحران را پشت سر گذاشته ام ، من آرامشی ندارم.
اتفاق را نمیدانم . اینقدر میدانم که شیشه ای شده ام و هیچ کس نمیداند که باید نرم و آهسته بیاد...اینقدر میدانم که این روزها انگار هیچ چیز کارسازم نیست...نه جنین شدن، نه تمام آهنگهایی که برای خالی شدن لحظه های این چنین کنار گذاشته بودم و همیشه به کارم آمده اند...
یادم می آید که دوستم میگفت بعضی وقتها مرضهای عجیبی میگیری وقتی خرید میروی و خوب نمیشوی، مدل مو عوض میکنی و باز هم خوب نمیشوی . میدانی کسی هست که دوستت دارد و راضی نمیشوی . فقط مینشینی گوشه ای و به دل گرفته ات فکر میکنی و دردی که گلویت را هی فشار میدهد. آنوقت معلوم است که یک چیزی اساسا خراب است...به گمانم از همان مرضهایی گرفته ام که دوستم میگفت!
اتفاق را نمیدانم . اینقدر میدانم که شیشه ای شده ام و هیچ کس نمیداند که باید نرم و آهسته بیاد...اینقدر میدانم که این روزها انگار هیچ چیز کارسازم نیست...نه جنین شدن، نه تمام آهنگهایی که برای خالی شدن لحظه های این چنین کنار گذاشته بودم و همیشه به کارم آمده اند...
یادم می آید که دوستم میگفت بعضی وقتها مرضهای عجیبی میگیری وقتی خرید میروی و خوب نمیشوی، مدل مو عوض میکنی و باز هم خوب نمیشوی . میدانی کسی هست که دوستت دارد و راضی نمیشوی . فقط مینشینی گوشه ای و به دل گرفته ات فکر میکنی و دردی که گلویت را هی فشار میدهد. آنوقت معلوم است که یک چیزی اساسا خراب است...به گمانم از همان مرضهایی گرفته ام که دوستم میگفت!
|