از خانه مريم كه بيرون ميآيم خنكي هوا و باران نم نمي كه مثل هواي ارديبهشت،هوا را هواي پياده روي كرده كشيده ميشود روي پوستم و خستگي جايش را به تازگي ميدهد...ميخواهم تا خانه قدم بزنم ولي يادم ميآيد كه به دوست عازم ايتاليا قول داده ام چيزهايي برايش بگيرم ... تصميم ميگيرم يك مسير را با ماشين و يك مسير نزديكتر را پياده بروم...
صورتم را بالا گرفته ام ... گفته بودم كه عشق بازي با باران را دوست دارم...بي ترس از خيسي صورت و سياهي چشمهايم...فكرش را هم نميكنم تا چند لحظه بعد يك تلفن و يك جمله تمام عيشم را به هم ميريزد: پويا هم رفتني شد...
...حالا ديگر من و باران تنها نيستيم...اشكها هم همراهيمان ميكنند و هي پرسه بي هدف
ميگويد همه ميرويم، همه رفتني هستيم و من تنها ميگويم: همه ميرويد...ديروز آقاي بچه محل ، امروز پويا...فردا تو و مريم و احمد و پس فردا نميدانم كه و بدا به حال من كه نشسته ام اينجا و دل خوش كرده ام به اين همه خاطره كه هركدام تكهاي از من و شما رابه تاراج برده تا تمام فردا ها را به ياد ديروزهاي با هم از دست رفته گريه كنيم...
|