Thursday, December 27, 2007
Posted by Maryam at 10:44 PM
Thursday, December 20, 2007
چشمهایم را می بندم... با بچه های خاله و دایی زیر کرسی اتاق کوچک طبقه چهارم جا خوش کرده ایم. پاهایمان را به هم فشار می دهیم تا بلکه فضای بیشتری را اشغال کنیم. صدای خنده ی بزرگترها که هل می دهند و جیغ اعتراض کوچکترها اتاق را پر کرده، تهدیدهای مادر بزرگ هم دیگر کارساز نیست. میدانیم هر چقدر هم آتش بسوزانیم دلش نمی آید به بهارخواب پوشیده از برف تبعیدمان کند...تنها وقتی ساکت می شویم که سینی بزرگ و سنگین مسی روی کرسی پر میشود از قاچهای قرمز هندوانه و کاسه های کوچک انار، مسقطی و باسلق و آجیل هم که جای خودشان را دارند...و بعد قصه مادربزرگ است که رویای شبمان را می سازد. شبی که به هم قول داده ایم نخوابیم و تا صبح هی قصه بشنویم
باز هم چشمهایم را می بندم
این بار را خانه عمه جان مهمانیم. مثل همیشه غذای مورد علاقه نور چشمی اش را که من باشم آماده کرده. مثل همیشه با دختر عمه جان طوری به هم چسبیده ایم که انگار نه انگار پنج شنبه پیش هم مهمانشان بوده ایم.
شوهر عمه حافظ را برمیدارد تا فالمان را بگیرد، من و فرشته ریز ریز به مزه پرانی های پسرعمه و برادرم میان فال می خندیم و بعد همه با هم ریسه می رویم...
*****
یلدا میان جمعهای فامیلی مان دیگر سالهاست مزه انار و هندوانه و باسلق ندارد.نمیدانم اولین باری که یلدا نداشتیم بعد از رفتن مادربزرگ بود یا شوهر عمه. اما خوب می دانم که امسال می شود چهارمین سالی که میخواهم یلدا را تنها در خانه سر کنم. خودم را به
Posted by Maryam at 9:31 PM |
Monday, December 17, 2007
Posted by Maryam at 9:54 AM |
Thursday, December 13, 2007
Posted by Maryam at 11:03 PM |
Posted by Maryam at 12:19 PM
Sunday, December 9, 2007
سیگار را تقریبا در هر شرایطی امتحان کردم و مطمئن شدم که مال من نیست. یعنی حسی را نمی انگیزد. نه آرامم میکند نه هیجان انگیز است و نه هیچ چیز دیگه. اینقدر که دلم نخواسته دوباره امتحان کنم.
مشروب را اما هر بار در شرایطی امتحان کردم که نگران واکنشم در میان جمعی بودم که فقط شامل دوستان نزدیکم نمی شدند. هیچ وقت واکنش واقعی ام را در مستی کشف نکردم. نمیدانم خواهم خندید یا گریه خواهم کرد یا لمس نیاز خواهم داشت.این روزها اما دلم مستی میخواهد، در یک جمع کوچک صمیمی.
Posted by Maryam at 3:40 PM |
Thursday, December 6, 2007
Posted by Maryam at 7:34 PM |
Friday, November 30, 2007
Posted by Maryam at 11:19 PM |
Tuesday, November 27, 2007
Posted by Maryam at 10:52 AM |
Sunday, November 25, 2007
بی خوابی
Posted by Maryam at 4:00 AM |
Friday, November 23, 2007
To: nobody
Posted by Maryam at 12:09 AM |
Wednesday, November 21, 2007
اتاقت که پنجره نداشته باشد، باران می شود یک خبر خوش نامنتظر.
از پشت شیشه آسانسور که به بیرون نگاه میکنم خیسی خیابان سرذوقم میاورد.هنوز آن بغض سنگین که هی این روزها تمام سلولهایم را فشار می دهد، هست، اما خنده هم هست. واقعا خنده دار نیست که امروز هم مثل آن یک قرن پیش اینقدر تند و ریز و بی وقفه می بارد؟
میدانم این بارچیزی کم است. نه اتوبانهای خلوت آن آخرین پنج شنبه آبان ماه هست، نه آهنگی که من عارفانه ترجمه اش کنم، نه تو پهلو به پهلویم ایستاده ای تا سرم را روی بازوی راستت بگذارم، دست چپت را محکم دور شانه ام حلقه کنی و من هی گرم و گرمتر بشوم.
آنقدر حجم جای خالی ات در قلبم بزرگ می شود که میان خنده هایم اشک هجوم می آورد...
می دانم این بار تو نیستی که با نوک انگشتهای کشیده ات چشمهایم را پاک کنی، بعد بخندی و بگویی : بسه دیگه! نگاه کن ریملهات ریخته چه زشت شدی! و من بخندم به زشتی خودم و صورت تو که ادای گریه ام را در می آوری.
*****
دست گرم ظریفی دور شانه ام حلقه شده و بازویم را فشار می دهد. سرم را روی شانه اش می گذارم و خودم را در سکوتی که بیش از هر کلمه ای آرامم میکند،به نوازش دستهایش می سپارم.
*****
خیس بارانیم. باد سرد تنهای خیسمان را می لرزاند، میخندیم اما. آواز می خوانیم و میخندیم و بعد گرم گرم می شویم
*****
میدانید، همه اینها را نوشتم تا همان جمله ای را تکرار کنم که دیشب به دوستم گفتم:
تا وقتی دو تا دست مهربان هست که در سکوت دور شانه ام حلقه شود و در سکوت آرامش هدیه دهد، خوشبخت ترین آدم دنیا هستم...هر چقدر هم که تنها باشم!
*****
عکسهای آقای کسوف! همیشه خب دیدنی هستند.این عکس و بخصوص شرح آن، اما برای من چیز دیگری است و نزدیک به حال و هوای این روزهایم:
Posted by Maryam at 11:22 AM |
Monday, November 19, 2007
Posted by Maryam at 7:01 PM
Saturday, November 17, 2007
تنها سفر ميكنم!
در هر فرودگاهي كه پياده شدم،
ترا در چمدان خود ديدم!
****
باران يعني تو برميگردي- نزار قباني
Posted by Maryam at 4:41 PM |
Thursday, November 15, 2007
كار جديدم را رسما شروع كرده ام. شركت كوچكي است با نهايتا ده كارمند. قرار است هفته نامه و سايت يك مركز را برايشان منتشر كنم.
شروع كار جديدم با يافتن دوباره موجي از احساسات گم شده همراه بود. حس تعلق به جايي كه قرار است بيشترين ساعات روز را درآن بگذرانم. گلدان گل روي ميزم را پر از نرگس كرده ام. كارتهاي يونسكو و محك را چيده ام روي فايل كوچك كنار ميزم و براي پنجره كوچك مشرف به اتاق كناري به فكر حصير ظريفي هستم كه رويش را عكس و كارت بچسبانم. حتي به كاكتوسهاي كوچك فانتزي براي تاقچه مانند زير پنجره فكر كرده ام...ديشب كه با ليلا حرف ميزدم از اين همه احساس تعلق شگفت زده شده بود.
آدمهاي اين شركت را هم دوست دارم. همه پر انرژي هستند و خيلي جوان و ساده. به نظرم بعد از مديرعامل و دو مدير ديگر من از همه بزرگترم. اين اما، به جاي برتري و پيري در من شادي و جواني آفريده است.
درباره آدمي كه قرار است با او كار كنم قبلا شنيده بودم. از اخلاقي بودن و راحتي اش در كار. حالا اما اين خوبي ها را خودم كشف ميكنم و با مقايسه با روابط كاري ام در محيط قبلي، بيشتر حس رهايي و علاقه مندي به كار جديد در من جان مي گيرد...
Posted by Maryam at 11:20 AM |
Wednesday, November 14, 2007
Friday, November 9, 2007
Posted by Maryam at 10:53 PM |
Tuesday, November 6, 2007
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!
Posted by Maryam at 12:54 PM |
Posted by Maryam at 12:05 PM |
Saturday, November 3, 2007
Posted by Maryam at 8:29 PM |
Thursday, November 1, 2007
Posted by Maryam at 10:09 PM |
Posted by Maryam at 7:58 AM |
Tuesday, October 30, 2007
حکایت همیشگی
از چند روز قبل تصمیم گرفته ام که یک کار موقت بگیرم تا بعد بتوانم سرفرصت جای مناسبی را برای کار دائم پیدا کنم. دو روزی را به بهانه مسافرت مرخصی گرفتم. امروز را نمیدانستم چه بهانه ای بیاورم.آخر سر هم فوت شوهر عمه ام را بهانه کردم که ده سال قبل عمرش را به شما داده! اس ام اس زدم به همکارم که باید بروم تشییع جنازه. آن بنده خدا هم که به عقلش نمیرسید این جور وقتها خانه متوفی را صدای گریه و شیون برمیدارد هر ده ثانیه زنگ میزد که تسلیت بگوید! خلاصه مصیبتی بود توضیح اینکه الان موقعیت صحبت نیست و وعده تماس گرفتن در اسرع وقت. امروز هم که جمع همکاران گیر سه پیچ داده بودند که بیایند ختم! ظاهرا باید مراسم را در شهرستانی جایی برگزار کنیم که نتوانند بیایند!
2- عزیزترین آدم تاریخ ده ساله کارکردنم را امروز دوباره پیدا کردم. تمام مدت فکر میکردم ایران را ترک کرده. اولین بار که وارد مطبوعات شدم این آدم مشاور، حامی ، دوست و حتی برادرم شد...تصور اینکه بعد از این همه سال دوباره در جایی که فکرش را هم نمیکردم ببینم برایم خیلی شیرین و هیجان انگیز است. هر چند دیدن این همه شکستگی و خستگی و پیری چهره اش دلم را به درد آورد.
یاد آنوقتها افتادم که گه گاه دختر چهار- پنج ساله بسیار شیرین اش را با خودش می آورد روزنامه و با هم نقاشی میکشیدیم، حالش را که پرسیدم و گفت الان کلاس سوم راهنمایی است کلی جا خوردم...روزها و ساعتها دیرمیگذرند و ماهها و سالها در چشم به هم زدنی
3- خب هر چه فکر میکنم نمیتوانم نگویم که این خانم چقدر فوران انرژی است و چقدر همین اول آشنایی مان احساس نزدیکی در من آفریده و این خانم چقدر دوست داشتنی و با محبت است.
4- من امروز یک «نه» گنده گفتم به چند نفر آدم پرتوقع که اتفاقا فامیلم هم هستند. داشتم فکر میکردم اگر گاهی وقتها به صراحت جواب منفی بدهیم هم به اعصاب خودمان لطف کرده ایم و هم تکلیفمان با آدمهای پرتوقع روشن شده است. به نظرم اینکه خیلی هامون نمیتونیم به موقع جواب رد بدیم از مشکلات اساسی روابطمون با فامیل و دوستان هست. این پست ژرفا هم دقیقا به همین مساله اشاره کرده. نه گفتن برای شما سخته یا راحت؟ اصولا چطور به طرف مقابلتون جواب رد میدین که بهش هم برنخوره؟ یا ترجیح میدین بپذیرین و هی خودخوری کنین؟
5- حتما تا الان خبر بد رو شنیدین...فکر کنم این شعر خود قیصر امین پور همه چیز رو بگه
حرفهای ما هنوز نا تمام
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
Posted by Maryam at 10:29 PM |
Saturday, October 27, 2007
Posted by Maryam at 7:55 PM |
Monday, October 22, 2007
روزمره ها
Posted by Maryam at 8:15 AM |
Tuesday, October 16, 2007
Posted by Maryam at 8:52 AM |
Saturday, October 13, 2007
make love with river!
Posted by Maryam at 4:48 PM |
Posted by Maryam at 12:19 AM
Tuesday, October 9, 2007
Posted by Maryam at 11:24 AM |
Monday, October 1, 2007
Posted by Maryam at 8:55 PM |
Wednesday, September 26, 2007
Posted by Maryam at 9:43 PM |
Monday, September 24, 2007
ریاضت کلامی
Posted by Maryam at 8:27 PM |
Friday, September 21, 2007
و اندکی کفر
به گمانم میشود چیزی شبیه به خدایی که ما ساخته ایم. هی اصرار می کنیم که هست و بزرگ هم هست، اما نه قدمی برایمان برمی دارد و نه اصراری دارد اندکی از آن بزرگیش را به رخمان بکشد!
Posted by Maryam at 5:28 PM |
Tuesday, September 18, 2007
Friday, September 14, 2007
بی سواد و پرادعا!
Posted by Maryam at 11:22 PM |
Thursday, September 13, 2007
اعلام وضعیت!
Posted by Maryam at 10:41 AM |
Sunday, September 9, 2007
....
Posted by Maryam at 9:51 PM |
Saturday, September 8, 2007
در قلب من درختي ست
Posted by Maryam at 4:42 PM |
Tuesday, September 4, 2007
من و ابله ها!
Posted by Maryam at 12:58 PM |
Monday, September 3, 2007
يبوست فكري!
Posted by Maryam at 1:00 PM |
Saturday, September 1, 2007
امروز
Posted by Maryam at 9:04 PM |
Tuesday, August 28, 2007
جاهای خوشمزه ای که میشناسیم!
فست فودها
من که اصولا اهل فست فود نیستم ولی ساندویچ های یونانی و مکزیکی ساندویچ تک همیشه قدرت اغوا کردنم را داشته اند. اگر گذرتان به مراکز خرید ونک افتاد پیشنهاد میکنم امتحان کنید: خیابان ونک نرسیده به مرکز خرید ونک – کنار لوازم آرایش فروشی!
پيتزاهاي چانو و كالزونه ناپولي پاسداران همیشه برای همان من ضد فست فود کاملا نقش اغفالگرانه داشته. شعبه ملاصدرا را اصلا پیشنهاد نمیکنم. نه پرسنلش روی خوش شعبه پاسداران را دارند و نه غذاها آن کیفیت را. از شعبه قیطریه خبر ندارم.( شعبه هاي ديگه ناپولي اصلا پيشنهاد نميشود)
پیشنهاد دوستان:
مكس برگرپاسداران: دوستم حسن این رستوران را نظارت دائمی مدیرداخلی برای اطمینان از مشتریان رستوران میداند.
کوپه را هم حتما میشناسید دیگر- بین ولی عصرو چهار راه کالج
رستورانها
پیشنهاد بعدی رستوران نارنجستان واقع در سعادت آباد- میدان بوستان است. برخورد کارکنان عالی است. سوپ مارچوبه، بشقاب سبزیجات و استیک نارنجستان غذاهای محبوب من است.(این رستوران البته کمی گران است اما به نظرم محیط آرام و غذاهای خوبش ارزش این را دارد که هر از گاهی آقای باشخصیتی! به آنجا دعوتمان کند. : دی)
پیشنهادات بعدی را حتما میشناسید. ازبین اینها خودم شمعدان را به خاطر چیدمان و نور پردازیش ترجیح میدهم.
ياس – روبروي پارك ملت
نويد – خیابان آپادانا
كوكو- وزرا
خانه استيك – پاسداران
رستوران سوئیسی- میدان فردوسی- خیابان آرایه
رستوران و کافه خورشید- حوالی چهارراه پاسداران
شمعدان – بین خیابان ولی عصر و جردن- خیابان اسفنديار
رستوران های سنتی
برای بنده که دیزی خور قهاری هستم دیزی سرا یکی از غذاخوری های محبوب به شمار می رود. تقريبا هر ديزي جواب شكم دو نفر آدم بالغ و عاقل و البته نرمال! را ميدهد!
ديزي سرا- خیابان كريم خان تقاطع كلانتري و سپهد قرني
باربد هم از آن رستورانهای سنتی شیک و خوشمزه و کلی باکلاس است که البته برای شام باید از قبل رزرو کرده باشید. نشانی: خیابان سئول
رستوران سنتی هزاردستان هم به نظرم بد نیست. کارکنانش هم سه چهارساعت جلوس و سرصدای ما را تحمل کردند! نشانی: عباس آباد – نرسیده به ولی عصر- جنب پیتزا توژی
کله پزی ها!
من اینجا برائت ذائقه ام را از هر گونه کله خوری و کله پزی اعلام میکنم ولی یک دوست عزیز خیلی اصرار داشت که اطلاعات با ارزشش از کله پزیهای تهران منتشر بشود!
یک کله پزی که اسمش را یادش نبود روبروی پارک ساعی – نبش پله دوم
کله پزی یکتا: بالاتر از پارک وی- نبش فرشته
کله پزی بره سفید: ستارخان
و باز هم یک کله پزی بی اسم در میدان فردوسی
آش:
آش و حلیم سیدمهدی را که خود من ارادت زیادی به حلیمهایش دارم تمام فصول سال و تمام ساعتها میتوانید نوش جان کنید. نشانی: خیابان ولی عصر- بعد از زعفرانیه – روبروی باغ فردوس
آشهای رشته و شله قلمکار نیکو صفت را هم اگر تا به حال امتحان نکرده اید ، دیگر وقتش رسیده! نشانی: میدان انقلاب. بعد از سینما بهمن
آش دوغ و البته کشک بادمجان و لقمه های تند بابا لقمه را هم بد نیست امتحان کنید. البته این کافه – رستوران کوچک یک عیب بزرگ دارد و آن هم محدودیت جا است. اگر اشتباه نکنم کلا شامل 3 یا 4 میز است.
نشانی: پل سید خندان – بین شریعتی و سهروردی
غذاهای سرپایی!
همیشه که آدم فرصت نشستن و غذا خوردن ندارد. گاهی باید بدوی و بخوری! گاهی هم هنگام خرید کردن مجبوری با چیزی مثل فلافل رفع گرسنگی کنی. خانمهایی که برای خرید لوازم آرایش گذرشان به کوچه مروی افتاده حتما میدانند که درباره چه حرف میزنم: فلافل پزی سر کوچه مروی
لقمه های خوشمزه رضا لقمه هم از آن غذاهای سرپایی است که همیشه به من می چسبد! نشانی: میدان فردوسی- خیابان سی تیر
كافه
از آنجايي كه تحمل كافه هاي شلوغ پردود را ندارم كافه گرديم به دونات ( تقاطع ملاصدرا و كردستان) و 4چوب در برج ملت( قول بدهید که اینجا را پاتوق نکنید.هر چند با وجود خانمهای مدیر نازنینش بعید میدانم تا حالا پاتوق نشده باشد) و گه گاه چپ دست محدود ميشود.
اما این کافه ها را هم دوستانم پیشنهاد داده اند. امتحانشان شاید ضرری نداشته باشد:
سلین- خیابان قائم مقام
7Shop – خیابان قائم مقام
پاییز و کافه عکس- اسکان( من از این دو تا کافه به خاطر دود گرفتگی و آدمهای عجیب غریبش متنفرم!)
پیشنهاد نمیکنم:
کافی شاپ مرکزخرید تیراژه .مخصوصا کیکهایش را که علیرغم سک-سی بودن ظاهر مزه شان افتضاح است!
دیدنیها( روبروی پارک ساعی) را اصلا پیشنهاد نمیکنم. به جز صندلی های راحت هیچ چیز دیگری برای عرضه ندارد!
فست فود بانی چاو(میرداماد)= پرسنل کاملا ناوارد و غذاهای غیرقابل خوردن
رستوران راد (حوالی میدان تجریش) غذاها و پرسنلش را دوست ندارم! از طبقه دومش که مثل اتاق زیر شیروانی هست هم متنفرم.
Posted by Maryam at 8:43 PM |
Monday, August 27, 2007
برای تو که نمیدانی
میدانی ازعصر که تلفن زده ای تا بگویی که برمیگردی تهران تا قبل از ترک ایران ببینی ام حس غریبی دارم. چیزی نگفتم ولی از دلم گذشت که کاش نیایی.از دلم گذشت که کاش همه چیز همان رویایی کوتاه و شیرین بماند و دلتنگی تلخ و طولانی خرابش نکند. از دلم گذشت که من آدم خداحافظی نیستم. که دیگر آدم تاب آوردن فاصله و دلتنگی نیستم. آنقدر که تصمیم گرفته ام اگر توانستم بروم همه عکسهایم را پاره کنم تا درد لحظه هایم را بیشتر نکنند(حالا باز تو فکر میکنی این حرفها شایسته یک دختر روشنفکر نیست و باز من باید بگویم به خدا من ترجیح میدم خر باشم!) نتوانستم چیزی بگویم. به جای به زبان آوردن تمام هر چه در دلم زمزمه میکردم قول دادم اگر توانستی بیاد کاخ سعد آباد یا شاید کاخ نیاوران را همراهت باشم . ولی کاش نیایی...!
Posted by Maryam at 8:59 PM |
Sunday, August 26, 2007
فراموشی
Posted by Maryam at 9:34 PM |
Thursday, August 23, 2007
سی سالگی
فردا سی ساله می شوم.یادم نمی آید آخرین بار کی بود که شمعی را فوت کردم. امسال اما بعد از نمیدانم چند سال، هنگام فوت کردن شمعها آرزو کردم سی سالگی پایان دیوانگیهایم نباشد.
2- انگار تقدیر من دل کندن از بیست سالگی ها نیست! نمیدانم چرا به جای شمع سی، 29 را فوت کردم!
3-فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم سی سالگی معنی حتمی اش عاقل شدن نیست یک جفت کفش پاشنه بلند خریدم که مطمئن نیستم جز امشب پوشیده شود!
Posted by Maryam at 10:30 PM |
Saturday, August 18, 2007
سی وشش ساعت رویا
whats wrong?we will find the way...
و بعد تو به جای هر جوابی تنها دستهایت را بگذاری روی گونه هایم و آسمان چشمهایت را بپاشی میان تاریکی شب چشم من و بگویی:
I was thinking...I have never seen like these eyes...
***
میدانی، تا مثل من نباشی و رویاهایت به شبی بند نباشد نخواهی فهمید که چرا نمیخواهم فکر کنم اتفاقمان چیزی بیش از یک رویا بوده. تا مثل من نباشی نمیدانی که چرا نمیخواهم شیرینی رویای آن 36 ساعت را با انتظاری عوض کنم که نمیدانم چند سال طول خواهد کشید و سرانجامی خواهد داشت یا نه.
میخواهم هی چشمهایم را ببندم و نگاههایی را به یاد بیاورم که تمام کم حرفی ات را جبران میکرد.میخواهم به ترسم فکر کنم وقتی دستم را گرفته بودی و دنبال جایی میگشتی که هیچ کس نبیندمان و تعجبم را آن لحظه ای که فهمیدم تمام این جستجو برای یافتن جایی بوده که تصویر دختر شرقی ات را ثبت کنی....
میدانی...نمیخواهم فکر کنم که بعد از دو هفته ایران گردی ات شاید بیایی تا پیش از رفتن به کشور زیبایت یک بار دیگر آن رویا تکرار شود. نمیخواهم فکر کنم شاید برنامه هایم به جایی برسد و جایی دور از اینجا بی ترس، دستهایم را بگیری.نمیخواهم فکر کنم دوباره برخواهی گشت. فقط میخواهم به شیرینی رویای 36 ساعته ام در آن بهشت دور افتاده فکر کنم...
عجالتا این عکس را ارمغان سفرم به آن تکه از بهشت داشته باشید تا عکسهای دیگر را کارهایم که سبکتر شد در فتوبلاگ بگذارم
Posted by Maryam at 8:40 PM |
Monday, August 13, 2007
من و دوربین و چیزهای دیگر!
Posted by Maryam at 8:55 PM |
Saturday, August 11, 2007
فراموشی
- اتفاق خوب این روزهایم فراموشی یاد توست! نه اینکه به همین آسانی آمد و رفت کوتاهت را فراموش کرده باشم. نه اینکه اتفاق عجیب بودنت را در آن نیمه شب گوشه دنج محبوبم فراموش کرده باشم. کلمه به کلمه حرفهایت را به یاد دارم.سنگینی نگاهت را وقتی از آرزوی در آغوش گرفتنم گفتی. گر گرفتگی گونه هایت را از این اعتراف. میدانم برای تو اعتراف سنگینی بود.
Posted by Maryam at 9:38 PM |
Tuesday, August 7, 2007
این روزهای نفرینی
Posted by Maryam at 8:35 PM
Monday, August 6, 2007
Sunday, August 5, 2007
زندگی جای دیگریست!
Posted by Maryam at 3:03 PM |
Thursday, August 2, 2007
چو تخته پاره بر موج
Posted by Maryam at 11:12 PM
پرنده روح
Posted by Maryam at 6:24 AM |
Monday, July 30, 2007
نقطه. سرخط!
همه اينها را كنار گذاشتهام. اصلا ته همه ماجراهايمان يك نقطه بزرگ گذاشتهام تا داستان جديدمان را از سرخط شروع كنيم. ميدانم كه اين بار همه چيز بهتر است. هم قصه نويس مهربان تر شده و هم آدمهاي داستان با تجربه تر!
Posted by Maryam at 12:49 PM |
Friday, July 27, 2007
bijanbegi!
1-gofteh budam ke dar moghabele ahang bi janbeam! hala bijanbegi dar moghabele vasvase kharid ro ham be honarham ezafe konid...6 ta over e zemestune kharidam kharidam az zogham!albate ba poole ye over! hamashon ham koli dorosto hesabi o garm o khoshgel hastan...
2-vasate resturan arabi o bandari bekhunan raghsetun begire chi kar mikonin?
3- inja adam ye hesi dare.nemidunam chi!age fahmidam migam
4- derakhte anjire ma'abed
5- delam nemikhad bargadram! aslan!
6- man yek motadam!
Posted by Maryam at 1:56 AM |
Saturday, July 21, 2007
سناریوی زندگی
Posted by Maryam at 10:03 PM |
just for fun!
من كه از وقتي پيادهرويهاي طولانيم را شروع كردهام متوجه شدهام در مقابل انواع موزيك به شكل غيرقابل باوري بيجنبه هستم.
همين كه شروع ميكنم سلكشن فوقالعاده عالي خارجي كه از همكار محترم كش رفتهام تغيير حالات روحيام هم شروع ميشود. 5 دقيقه عشقولانه ميشوم، 5 دقيقه دپرس و بعد ناگهان تمام وجودم به حركات موزون در ميآيد! خلاصه كه اگر اين روزها يك خانم 29 سال و 11 ماهه كه كوله پشتي به دوش انداخته و مثل دختربچه هاي 7 ساله ي سربههوا و شلنگ تخته اندازان! از كنارتان رد شد، يقين بدانيد خودم هستم!
2- من استاد گندزدن هستم! باور كنيد. در همين دو روز تعطيلي ام سه بار آنچنان گندي زدهام كه نه در شركت نه در خانه آبرويي برايم نمانده. آن هم گندهايي از نوع آش نخورده و دهن سوخته! يكي نيست بگويد كه آدم با كسي كه نه ديتش هست نه دوست پسرش راه ميافتد در خيابان و خوش خوشك هر و كر راه مياندازد تا بعد با چشمان وق زده يك آقاي خوش تيپ همكار كه اتفاقا به هم نظر هم داريد! روبرو بشود؟ يا مثلا آدم عاقل وقتي تصادفا! جلوي در تئاتر شهر با عشق قديمي اش روبرو ميشود و نصفه شبي خيابان گز ميكند و بعد يك دفعه برادر محترم جلويشان سبز ميشود به جاي اينكه مثل باشعورها سلام و عليك و اين آقاي عاشق قديمي را معرفي كند، دست و پايش را گم ميكند و در ميرود توي اولين كوچه فرعي؟!!!!!
حتي مامان هم كلي به من و اين دست و پا چلفتي بودنم خنديد!
Posted by Maryam at 10:50 AM |
Wednesday, July 18, 2007
كافه
Posted by Maryam at 9:54 AM |
Monday, July 16, 2007
دلتنگيها و كاشها!
قهر و آشتيها، محبتهاي بي چشمداشت، تپيدنها، ترس از دست دادنها و روزهايي كه هر كدام با اتفاق تازهاي رنگ جديد ميگرفتند شايد تا همين يك سال و نيم قبل برايم عادي شده بودند، آنقدر كه گاهي آرزوي آرامش و نبودشان را داشتم...و حالا حسرت لحظههايم يكي از همين حسهاي آزاردهنده آن روزها است.
بيشتر از هر چيز دلم براي يكي از آن تماسها لك زده. براي چشمهايي كه هيچ نيرويي نمي توانست رنگ تمنا را ازشان پاك كند. دستهايي كه در هم قلاب ميشدند، براي گذاشتن سر بر روي شانهاش، براي در آغوش گرفتنها و رقصهاي ناشيانه والس...
ميدانم كه هر كدامتان كه از دست دادن اين لحظههاي با شكوه را حس كرده باشيد دل تنگي اين روزهايم را طبيعي ميدانيد. ميدانم هر كدامتان كه عظمت لحظههاي عاشقي را تجربه كرده باشيد، درد لحظههاي خالي از اين باشكوه ترين اتفاق را خوب ميدانيد...
اما چيزي كه خودم هم از دركش عاجز شدهام سختگيري اين روزهايم در آغاز يكي ديگر از آن رابطههاي خاص است...همين چند روز قبل به يكي از دوستانم ميگفتم كه اين روزها خيلي زود آدمها را دوست دارم و خيلي دير ميتوانم عاشقشان باشم.
فكر ميكنم بدون اينكه خودم بخواهم چهارچوب درونياي در من شكل گرفته كه خود به خود آدمهايي را كه قرار است از مرزش رد بشوند مميزي ميكند.
هنوز نميدانم بايد از اين فيلتر جديد استقبال كنم يا اينكه بايد سعي كنم از شخصيتم پاكش كنم. هنوز نميدانم اين چهارچوب جديد باعث خواهد شد كه با آدمهاي بهتري آشنا بشوم يا شانس آزمودن آدمهاي بيشتر، آدمهايي متفاوت با آنچه تا امروز بودن در كنارشان را تجربه كردهام از من خواهد گرفت.
اما از يك چيز مطمئن هستم. با تمام اين درك تازه ام از سختي تنهايي، با تمام اينكه فهميده ام چقدر به وجود عشق و بخشيدن قسمت عظيمي از احساسم به آدم ديگري نياز دارم، با اينكه خودم ميدانم با وجود تمام دوستان خوب كنارم و روابط متعددم با آدمهايي از جنس مخالفم، چقدر جاي مردي از آن خودم در كنارم خالي است، با تمام ترسي كه دوستانم از تنها ماندن در نتيجه سختگيري به جانم ميريزند، هرگز و هرگز نه ميخواهم و نه ميتوانم از ترس تنهايي عاشق بشوم.
اين روزها اما يك «كاش» بزرگ هم دائما درونم تكرار ميشود.اينكه كاش مدل دوست داشتنم مثل خيليهاي ديگر بود.كاش علاقه آدم مقابلم ميتوانست وادارم كند كه همانقدر و همانطور دوستش داشته باشم. كاش برايم اينقدر مهم نبود كه عشق از جانب من آغاز بشود و اينقدر از وجودش انرژي نميگرفتم. اينكه كاش جايي وجود داشت كه آدمها بتوانند همديگر را پيدا كنند. بتوانند از ميان حرف زدنهاي طبيعي و قرار گرفتن در يك جايگاه و علاقه مشتركشان همديگر را كشف كنند. اينكه كاش اين ترس از هرگز پيدا نكردن آدمي كه بتوانم آنطور كه بايد دوستش داشته باشم دست از سرم بردارد.
Posted by Maryam at 2:51 PM |
Sunday, July 15, 2007
اين حالِ منِ بي ...
Posted by Maryam at 4:02 PM |
Friday, July 13, 2007
....
Posted by Maryam at 8:45 PM |
Monday, July 9, 2007
Saturday, July 7, 2007
خودآزاری
Posted by Maryam at 10:26 PM
Thursday, July 5, 2007
رویای دست نیافتنی 2
Posted by Maryam at 9:34 PM |
Wednesday, July 4, 2007
روياي دست نيافتني من
I have been in love and been alone
I have traveled over many miles to find a home
There’s that little place inside of me
That I never thought could take control of everything
But now I just spend all my time
With anyone who makes me feel the way she does
‘cause I only feel alive when I dream at night
Even though she’s not real it’s all right
cause I only feel alive when I dream at night
Every move that she makes holds my eyes
And I fall for her every time
I’ve so many things I want to say
I’ll be ready when the perfect moment comes my way
I had never known what’s right for me
‘til the night she opened up my heart and set it free
But now I just spend all my time
With anyone who makes me feel the way she does
Now I just spend all my time
With anyone who makes me feel the way she does
cause I only feel alive when I dream at night
Even though she’s not real it’s all right
cause I only feel alive when I dream at night
Every move that she makes holds my eyes
And I fall for her every time
آهنگ را با صداي مارك آنتوني ميتوانيد اينجا بشنويد
Posted by Maryam at 12:40 PM |
Monday, July 2, 2007
تكرار مصائب!
Posted by Maryam at 1:06 PM |
Sunday, July 1, 2007
Friday, June 29, 2007
و اما امروز...
Posted by Maryam at 8:42 PM |
Thursday, June 28, 2007
یادم بماند...
Posted by Maryam at 10:31 PM
Wednesday, June 27, 2007
براي همه آنها كه رفتند و ميروند
Posted by Maryam at 9:42 AM |
Monday, June 25, 2007
Sunday, June 24, 2007
روزهاي تازه من
Posted by Maryam at 10:52 AM |
Saturday, June 23, 2007
برای آنلاین ترین استاد دنیا!
برمن این عید مبارک بادا
Posted by Maryam at 6:48 PM |