Thursday, December 27, 2007

عقده هایی هست که سرباز کردنشان به اندازه سالهای عمرت زمان می برد، اما باز شدنش سیلی می شود که آسان زندگی خودت و اطرافیان و بانیانش را به فنا می برد

Thursday, December 20, 2007


چشمهایم را می بندم... با بچه های خاله و دایی زیر کرسی اتاق کوچک طبقه چهارم جا خوش کرده ایم. پاهایمان را به هم فشار می دهیم تا بلکه فضای بیشتری را اشغال کنیم. صدای خنده ی بزرگترها که هل می دهند و جیغ اعتراض کوچکترها اتاق را پر کرده، تهدیدهای مادر بزرگ هم دیگر کارساز نیست. میدانیم هر چقدر هم آتش بسوزانیم دلش نمی آید به بهارخواب پوشیده از برف تبعیدمان کند...تنها وقتی ساکت می شویم که سینی بزرگ و سنگین مسی روی کرسی پر میشود از قاچهای قرمز هندوانه و کاسه های کوچک انار، مسقطی و باسلق و آجیل هم که جای خودشان را دارند...و بعد قصه مادربزرگ است که رویای شبمان را می سازد. شبی که به هم قول داده ایم نخوابیم و تا صبح هی قصه بشنویم
******
باز هم چشمهایم را می بندم
این بار را خانه عمه جان مهمانیم. مثل همیشه غذای مورد علاقه نور چشمی اش را که من باشم آماده کرده. مثل همیشه با دختر عمه جان طوری به هم چسبیده ایم که انگار نه انگار پنج شنبه پیش هم مهمانشان بوده ایم.
شوهر عمه حافظ را برمیدارد تا فالمان را بگیرد، من و فرشته ریز ریز به مزه پرانی های پسرعمه و برادرم میان فال می خندیم و بعد همه با هم ریسه می رویم...
*****
یلدا میان جمعهای فامیلی مان دیگر سالهاست مزه انار و هندوانه و باسلق ندارد.نمیدانم اولین باری که یلدا نداشتیم بعد از رفتن مادربزرگ بود یا شوهر عمه. اما خوب می دانم که امسال می شود چهارمین سالی که میخواهم یلدا را تنها در خانه سر کنم. خودم را به
کاسه کوچک انار و خاطره محو یلداهای کودکی مهمان خواهم کرد.
*****
اعتراف بی ربط: داشتم فکر میکردم چقدراین با هم بودنمان را، امروزمان را، و آدمهای این جمع را دوست دارم...کاش این روزها به این آسانی و نزدیکی تمام نشود.

Monday, December 17, 2007

وقتی آن همه نشانه را برای انجام ندادن کاری که وسوسه اش تمام جانت را پرکرده، ندیده می گیری . وقتی خودت را به آسانی
می زنی به آن راه و چشم بسته وارد بازی میشوی که خودت هم آخرش را حدس زده ای، غلط میکنی که بعد اینطور کرخت و بی روح می نشینی گوشه تختت کنار پنجره و زل می زنی به قطره های باران و هی همراهیشان می کنی در جاری شدن...غلط می کنی!
*******
پی نوشت:مخاطب این پست فقط خودم هستم

Thursday, December 13, 2007

خب! الان من باید خجالت بکشم اگه خوب نباشم. بعد از یه پیاده روی نه چندان طولانی توی یه هوای نه چندان سرد. یه ناهار عالی به صرف جیگر که دیگه با این رفقای بهداشتی تبدیل به یه آرزوی محال میشد، هرچند که آخرش نشد جیگر کثیف بخوریم! بعد هم پروژه موزه گردی که با شکست مواجه شد و آخرش دسر چیز کیک لرد و چای خانه هنرمندان( قابل توجه دوست خیلی عزیزی که چیزکیک رو بهترین راه بهبود و تحکیم روابط دوستانه میدونن!)
حالا البته نه اینکه تمام خوب شدن من به خاطر این همه خوراکی خوشمزه بعد از ده روز شام و ناهار نخوردن باشه ها! شما هم جای من بودین بعد از کلی هماوازی وسط خیابان و بعد اون همه خنده از ته دل که فکر میکردم فقط از مستها برمیاد، اگه خوب نمی شدین حتما مشکلتون باید خیلی حاد باشه!
خب من الان یه تشکر خیلی خیلی زیاد به این خانم که با اردنگی منو برد سرقرار، این خانم که برنامه خودش رو کنسل کرد و اومد، این خانم که کلی زحمت حمل و نقل! ما رو کشید و این خانم که کلی عکس و فیلم رسواکننده ازمون گرفت بدهکارم! خانم عزیز! میدونین که کلی جاتون خالی بود دیگه،نه؟ لطفا دیگه سرما نخور!

دیدین یه وقتایی چقدر دیوارها زیاد میشن؟ خیلی بیشتر از 4 تا! بعد هی هم نزدیک میشن. یه جور خفه کننده ای...الان این دیوارا هی دارن نزدیک میشن...منم دارم خفه میشم یه جورایی!

Sunday, December 9, 2007

اهل مشروب خوری نیستم. سیگار هم. هر دو را البته امتحان کرده ام اما.
سیگار را تقریبا در هر شرایطی امتحان کردم و مطمئن شدم که مال من نیست. یعنی حسی را نمی انگیزد. نه آرامم میکند نه هیجان انگیز است و نه هیچ چیز دیگه. اینقدر که دلم نخواسته دوباره امتحان کنم.
مشروب را اما هر بار در شرایطی امتحان کردم که نگران واکنشم در میان جمعی بودم که فقط شامل دوستان نزدیکم نمی شدند. هیچ وقت واکنش واقعی ام را در مستی کشف نکردم. نمیدانم خواهم خندید یا گریه خواهم کرد یا لمس نیاز خواهم داشت.این روزها اما دلم مستی میخواهد، در یک جمع کوچک صمیمی.
.دلم برای خود واقعی ام تنگ شده

Thursday, December 6, 2007

خوشم می آید ازاین رسم روزگار و زندگی. آنقدر آرام و طبیعی و بی بحث و جدل تار و پود وجود و رفتارت را تغییر می دهد که خودت هم نمی دانی با تو چه کرده! یک وقت می بینی که برخوردت در قبال مسائل مختلف تغییر کرده و خودت خبر نداری کی و چطور این همه عوض شده ای. یک وقت می بینی که عملا ایستاده ای در نقطه مقابل تصوری که از خودت داشته ای. یک وقت می بینی که تکلیفت با خودت ، خواسته ها و آدمهایت روشن شده ،بی اینکه بدانی.
خوشم می آید از اینکه حالا میدانم از آدمهایم، روابطم، کارم و حتی خانواده ام چه می خواهم و متعلقاتم کجای زندگی ام ایستاده اند. خوشم می آید که دیگر حاضر نیستم آدمهایم را به هر قیمتی داشته باشم. نه اینکه آدمهایم را مثل قبل جزئی مهم از زندگی ام ندانم. قبلتر اما میخواستم آنقدر آدمهایم را به هر قیمتی نگاه دارم و گاهی این به هر قیمتی، می توانست به از دست رفتن ارزش رابطه بی انجامد. حالا آنقدر به آدمها نزدیک میشوم که ارزشم و ارزش آنها حفظ شود. آنقدر که خود رابطه اجازه میدهد. نه اینکه خیلی ارادی و با چرتکه ظرفیت آدمها و روابطم را محاسبه کنم ها. نه. به طبیعت رابطه و دل خودم اجازه میدهم آنقدر که جا هست جلو ببرندم. اما خودم را یا آدمها یا رابطه را هل نمی دهم. میگذارم روابطم سیر طبیعی خودش را طی کند.
خوشم می آید از اینکه یاد گرفته ام حرف بزنم.با اعتماد به نفس خواسته هایم را از روابطم بگویم . رنجشهایم را در دل نگه ندارم تا از سوء تفاهم کوچکی یک مساله بزرگ بسازم و فرصت بدهم آدمهایم خواسته هایم را بفهمند. خواسته هایشان را بگویند و با هم برای نگه داشتن رابطه مان سعی کنیم، نه به تنهایی بار هر دو طرف رابطه را به دوش میکشم و نه می ایستم تا آدم آن طرف به تنهایی سهم سعی مرا هم به جا بیاورد.
خوشم می آید از اینکه حالا گاهی به راحتی می توانم و گاهی هم خودم را مجبور میکنم تا خودسانسوری را کنار بگذارم. احساساتی را که آدمهایم و حتی آدمهای اطرافم در من می انگیزند به زبان می آورم. دلتنگی ها و حتی نیازهایم را. نمیترسم از اینکه آدم مقابل من به ابراز احساساتم به روش من جواب ندهد. نمیترسم اگر آغوشی که برای کسی گشوده ام خالی بماند. از این هم نمی ترسم که میل هماغوش شدنم ندیده گرفته شود. لذت می برم از اینکه می دانم من احساسم را به فعل رسانده ام. تلاشم را برای داشتن نیازم انجام داده ام و همین حداقل هم ارضایم خواهد کرد.
خواندن این پست آیدا ضمن همذات پنداری شدید یادم آورد که چقدر براساس خط قرمزهایی که دیگران برایم می کشیدند مرزهای وفاداری ام به شکل احمقانه ای شبیه پیله شده بودند و چقدر وقتی توانستم مرزهایم را با خواسته هایی که خواست من نبود شفاف کنم و پیله را بشکافم حس خوبی بود.
*****
پی نوشت بی ربط: از تمام آنهایی که خودشان را مجسمه صبر و انعطاف و دموکراسی میدانند دعوت میشه با من تشریف بیارن خرید. فقط سه تا دوست خوب که امروز چهار پنج ساعتی رو دنبال من ِسخت گیر بودن میدونن چی میگم! خب دیگه قبل از اینکه رسوام کنین خودم گفتم! چند تا نقطه و چند تا دی!

Friday, November 30, 2007

به نظرم هیچ کسی نمیتونه گذشته رو واقعا بریزه دور. یعنی یه جایی انگار کنه که هیچ چیزی پشت سرش نبوده و نیست.بعد با خیال راحت از صفر شروع کنه.
یعنی من اگه هزار سال دیگه هم از امیرآباد رد بشم، سر اون خیابون ناخودآگاه گردن میکشم که ببینمش. یعنی هزار سال دیگه هم آسانسور خیلی چیزها رو یادم میاره. یعنی مثلا چشم آبی همیشه برای من خاطره زنده میکنه. یعنی هنوز مثلا وقتی یه دختری رو میبینم که محکم محکم دست باباش رو گرفته من دلم فشرده میشه...تا ته دنیا میدونم که این بعضی چیزا با من میان.
ولی این روزا دارم تمرین میکنم روزای رفته مثل قبل اذیتم نکنه. دارم تمرین میکنم بگذارم هر چقد رمیخوان توی ذهنم مرور بشن اما باهاشون دیگه هی زجر نکشم.
این روزا اصلا کار مهمم اینه که هی فکر کنم و هی ورق بزنم و هی علامت بگذارم بین اتفاقات زندگیم. میدونم خیلی جاها رو باید نقطه بگذارم و از سر خط شروع کنم. میدونم باید بعضی از آدمها رو بگذارم توی گیومه. باید یادم باشه این آدمها تا ته دنیا باید با من بیان. اندازشون فرق نداره. که یه ذره باهام باشن یا تمام زندگیم ازشون پر باشه. کمرنگ و پرنگشون یعنی مهم نیست، مهم حضورشونه، از نوع همیشگی. بعضی از آدمها و اتفاقات رو میدونم باید بگذارم بین دو تا خط فاصله. یعنی اینا قراره جملات معترضه زندگیم باشن. یعنی حضورشون از حالا به بعد ندیده گرفته میشه. اصلا بدون اینها هم میشد زندگی کرد.یعنی قرار نیست بیشتر از اون روزایی که بودن و بودنشون عذاب آور بوده، باشن و تکرار بشن.
این روزا که هی ورق میزم بعضی آدمها رو میبینم که من هرچقدرم بخوام فونتشون رو ریز و نازک کنم بازم بولدن.بازم به چشم میان. اینا آدمایی هستن که اگه نبودن من الان اینی که هستم نبودم. اگه نبودن شکل زندگیم حتما فرق داشت...شاید یه مانای دیگه، نمیدونم موفق یا ناموفق ولی...یه آدمایی هم هستن که اینقدر ظریف و آروم وارد تار و پود زندگیم شدن که همون وقت نفهیدم باهام چی کار کردن- حالا نه اینکه بد بوده باشن ها- بعدا یه سرنخ هایی پیدا شده از اثری که آروم آروم تمام زندگیم رو گرفته...
*****
یه حس عجیبی دارم. یه حس خوب، یه آرامش همراه با دلتنگی که مدلش آزار دهنده نیست. یه چیزایی کمه البته این روزا. الان که یه جبهه جنگم به آتش بس رسیده و اون یکی جبهه هم جنگ سرد هست، بیشتر فرصت دارم فکر کنم و بهتر حس کنم یه چیزایی هم کمه...خوبم ولی. با اینکه اون چیزا نیست ولی خیلی خوبم...

Tuesday, November 27, 2007

آنچنان خونسرد و آرام و قدم زنان آمد و کنارم نشست که مانده بودم بخندم یا به تعجبم ادامه بدهم!
یک جور خاصی بود یعنی. از آن کِیس هایی که نمیتوانی باور کنی خیابانی باشند!هم تمیز بود و هم خیلی اهلی.
راستش را بخواهید البته، کرم اول را خودم ریخته بودم! داشتم از یکی از حوضهای بزرگ خانه هنرمندان عکس می گرفتم. جلبکهای جمع شده ، به همراه برگهای پاییزی و چند شاخه یاس که بی خیال روی سطح آب شناور شده بودند منظره زیبایی ساخته بود. مشغول عکاسی بودم که رسید...
نگاه کنجکاوش را همچین که نگاهش کردم دزدید! خنده داربود که می فهمید. اینقدر که حتی موقع عکاسی ژست هم می گرفت. بعد هم بی خیال وآرام کنارم جا خوش کرد. دیگر نمیشد در مقابل آن همه اهلیت مقاومت کرد. نوازشش کردم و چقدر نوازش را فهمید...بدنش را شل کرده بود و هر چند ثانیه یک بار سرش را برمی گرداند و به حرکت دستهایم میان موهای بلند و زبرش نگاه میکرد...راستش را بخواهید حظ کرده بودم از این همه درکش ازنوازشهایم، از این همه آسان بودنش. حظ کرده بودم ازلختی بدنش زیر دستهایم...













Sunday, November 25, 2007

بی خوابی

این وقتهایی که اینطور خواب ازم فرار میکنه ها...دلم یه ذره میره اون قدیم. هوس میکنم مثل همین یه قرن قبل زنگ بزنم بگم من بیدارم هیچکی نباید بخوابه! دلم تنگ شده برای صدای خواب آلود کشداری که بگه :....!
پ. ن:حرف بد نبود. فکربد هم موقوف!
پ.ن2: احیانا کسی پتکی چیزی نداره بکوبه تو سرم من بی هوش شم حداقل؟
پ.ن3: وقتایی معمولی با یه دونه ازاین ادولت کلدها مثل ادم بی جنبه ای که یه شات زده بالا بی هوش میشم ها! امشب شدم خدای جنبه!

Friday, November 23, 2007

To: nobody

دستهایم ساقه ترد پیچک اند.
زنده می شوند،
به گرد تن تو که می پیچند.
جان می گیرند،
به گره خوردن میان انگشتهایت.

Wednesday, November 21, 2007


اتاقت که پنجره نداشته باشد، باران می شود یک خبر خوش نامنتظر.
از پشت شیشه آسانسور که به بیرون نگاه میکنم خیسی خیابان سرذوقم میاورد.هنوز آن بغض سنگین که هی این روزها تمام سلولهایم را فشار می دهد، هست، اما خنده هم هست. واقعا خنده دار نیست که امروز هم مثل آن یک قرن پیش اینقدر تند و ریز و بی وقفه می بارد؟
میدانم این بارچیزی کم است. نه اتوبانهای خلوت آن آخرین پنج شنبه آبان ماه هست، نه آهنگی که من عارفانه ترجمه اش کنم، نه تو پهلو به پهلویم ایستاده ای تا سرم را روی بازوی راستت بگذارم، دست چپت را محکم دور شانه ام حلقه کنی و من هی گرم و گرمتر بشوم.
آنقدر حجم جای خالی ات در قلبم بزرگ می شود که میان خنده هایم اشک هجوم می آورد...
می دانم این بار تو نیستی که با نوک انگشتهای کشیده ات چشمهایم را پاک کنی، بعد بخندی و بگویی : بسه دیگه! نگاه کن ریملهات ریخته چه زشت شدی! و من بخندم به زشتی خودم و صورت تو که ادای گریه ام را در می آوری.
*****
دست گرم ظریفی دور شانه ام حلقه شده و بازویم را فشار می دهد. سرم را روی شانه اش می گذارم و خودم را در سکوتی که بیش از هر کلمه ای آرامم میکند،به نوازش دستهایش می سپارم.
*****
خیس بارانیم. باد سرد تنهای خیسمان را می لرزاند، میخندیم اما. آواز می خوانیم و میخندیم و بعد گرم گرم می شویم
*****
میدانید، همه اینها را نوشتم تا همان جمله ای را تکرار کنم که دیشب به دوستم گفتم:
تا وقتی دو تا دست مهربان هست که در سکوت دور شانه ام حلقه شود و در سکوت آرامش هدیه دهد، خوشبخت ترین آدم دنیا هستم...هر چقدر هم که تنها باشم!
*****
عکسهای آقای کسوف! همیشه خب دیدنی هستند.این عکس و بخصوص شرح آن، اما برای من چیز دیگری است و نزدیک به حال و هوای این روزهایم:


Monday, November 19, 2007

نمیدانم آدم چند بار میتواند چشمهایش را ببندد، آن لحظه هایی را می گویم که میدانی اشتباه است. میدانی هیچ هپی اِندی در انتظارت نیست ولی باز هم چشمهایت را می بندی. از آن وقتهایی که شیرینی همان لحظه را حاضری با تلخی این همه یادآوری و دلتنگی عوض کنی.
همین ساعتها بود که برای اولین و آخرین بار چشمهایم را به روی گذشته و آینده بستم. یک قرن پیش شاید، ولی همین روز و همین ساعت بود.من بودم. تو بودی. باران بود که از پشت شیشه میخواند و نوازش میکرد...و اتاقی که در آن زمان برای من متوقف شد...من هنوز گوشه همان اتاق که گویی هرگزواقعیت نداشته، مانده ام. روی همان تخت ایستاده ام و چشمهایم را بسته ام تا بیایی و به هم قد شدنمان بخندی و روی هوا بگیری ام...تو اما رفته ای. پیش از آنکه سقوطم را در آغوش این همه آوار خاطره ببینی...

Saturday, November 17, 2007

احمق بودم كه گمان مي كردم ،
تنها سفر ميكنم!
در هر فرودگاهي كه پياده شدم،
ترا در چمدان خود ديدم!

****
باران يعني تو برميگردي- نزار قباني

Thursday, November 15, 2007

پر از انگيزه و انرژي هستم. بيشتر از هر زمان ديگري در چند سال اخير.
كار جديدم را رسما شروع كرده ام. شركت كوچكي است با نهايتا ده كارمند. قرار است هفته نامه و سايت يك مركز را برايشان منتشر كنم.

شروع كار جديدم با يافتن دوباره موجي از احساسات گم شده همراه بود. حس تعلق به جايي كه قرار است بيشترين ساعات روز را درآن بگذرانم. گلدان گل روي ميزم را پر از نرگس كرده ام. كارتهاي يونسكو و محك را چيده ام روي فايل كوچك كنار ميزم و براي پنجره كوچك مشرف به اتاق كناري به فكر حصير ظريفي هستم كه رويش را عكس و كارت بچسبانم. حتي به كاكتوسهاي كوچك فانتزي براي تاقچه مانند زير پنجره فكر كرده ام...ديشب كه با ليلا حرف ميزدم از اين همه احساس تعلق شگفت زده شده بود.

آدمهاي اين شركت را هم دوست دارم. همه پر انرژي هستند و خيلي جوان و ساده. به نظرم بعد از مديرعامل و دو مدير ديگر من از همه بزرگترم. اين اما، به جاي برتري و پيري در من شادي و جواني آفريده است.

درباره آدمي كه قرار است با او كار كنم قبلا شنيده بودم. از اخلاقي بودن و راحتي اش در كار. حالا اما اين خوبي ها را خودم كشف ميكنم و با مقايسه با روابط كاري ام در محيط قبلي، بيشتر حس رهايي و علاقه مندي به كار جديد در من جان مي گيرد...
خوشحالم. ديروز كه اجبارا به شركت قبلي سر زدم، معاون سابقمان صدايم زد و گفت ميدانستم تو بازيهاي اين مدير را تاب نمي آوري اما نميدانستم شجاعت كندن از اين حقوق و امكانات را هم داري. گفت كه انتخابم را تحسين ميكند. خودم هم اين انتخاب را دوست دارم.
حس آدمي را دارم كه بعد از يك سايه طولاني آفتاب را مي بيند. از آن آفتابهاي كم جان اما روشن پاييزي كه دوست داري هر پرتو نور و گرمايش را جذب كني.

Friday, November 9, 2007

انصاف نیست
همیشه از همان آدمهایی دور و دورتر می افتیم
که خود زندگی اند و نفس لحظه ها.
**
انصاف نیست
همیشه یا آنقدر دیر می رسم
که دیگری راز آن نگاه های خیره شده به بی نهایت را فهمیده،
یا کسی آنقدر «تو» را شکسته که با هیچ بندی نمی توانم چینی تنهاییت را به تنهایی ام پیوند بدهم
یا آنقدر کم شده ای که نه فقط ذره ای از تو، که هوای آغشته به تو سهم من نیست
**
انصاف نیست
همیشه وقتی مرا می بینی که چشمهایم را عادت داده ام دیگر بین هزار پیکر رهگذر، نگاهم پیچ و تاب آشنای پیکر تو نگردد.
****
لینک از مامهر

Tuesday, November 6, 2007

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!

احیانا کسی این دور وبرها هست که بتونه درباره ساخت برنامه های مستند به من منبع مکتوب معرفی کنه؟ بعد اینکه کسی درباره دستیار تهیه برنامه های تلویزیون و مخصوصا برنامه های مستند منبع مکتوب می شناسه؟ میشه اگه کسی رو میشناسین که اینکاره هست برام پرس و جو کنین؟

واژه هایم این روزها مرض تازه ای گرفته اند. هی در ذهنم وول می خورند. هی صدایشان در سرم می پیچد که گاه زمزمه و گاه فریاد می کنند...اما همینکه می خواهم فریادشان را به نوشتار بدل کنم لال می شوند.
کودک می شوند. می گریزند. جایی همین حوالی ِ سکوت، آرام می گیرند. تا ده میشمارند تا حوصله کنم و دنبالشان بگردم.... واژه هایم بازی می خواهند.فراموش می کنند سالهاست کودکانه بازی نکرده ام و تنها بازی ام، بازی روزگار بوده....از صرافت نوشتن که می افتم باز صدایشان در سرم می پیچد
کسی شفایی برای این مرض جدید سراغ ندارد؟

Saturday, November 3, 2007

از حال من اگر بپرسید، این روزها جایی میان خدا و خرما اطراق کرده ام!
****
پ .ن1: قرارم با خودم این بود که تحلیلش کنم! ولی تحلیلم نیومد!
پ.ن2: آدم که حداقل 8-7 سالی از آخرین جلسه امتحانش گذشته باشه، بعد مجبور شه از پس امتحانی به این مهمی بربیاد، مثل من میشه حالش...یک دست به بسته قرصهای سردرد و یک دست به دستگیره دستشویی! میشه همگی برای این امتحان لعنتی فردا دعا کنین؟

Thursday, November 1, 2007

از وقتهای نادری است که هر چه بیشتر میگردم کمتر ذره ای از بخشش و فراموشی می یابم. میدانی، انگار که هر چه آدمها را کاملتر می دانیم بخشش آنها هم سخت تر می شود. باور خطای غیرمنتظر- آنهم از آن گونه که تو مرتکب شده ای و از این گونه که من شوکه شده ام- سخت است چه رسد به تحمل و چشم پوشی اش...
به عصبانیت تو در آخرین مکالمه هامان فکر می کنم. سعی می کنم به خودم بقبولانم آنهمه فشار و بی خوابی می تواند هر کسی را برآشفته کند...اما نمی دانم چرا نمی توانم به تو حق بدهم این کلمات را به زبان بیاوری، بنویسی، حتی بدانی!
می ترسم...از دیدن دوباره ات، از همکلامی ات. از روبه رو شدن با آدمی که تمام گذشته هر چند کوتاه و خاطرات مشترک هرچند اندکمان در برابرم فروریخته می ترسم...از اینکه دیگر هرگز نتوانم احترامی را برایت قائل باشم می ترسم.
باور کن سخت است. باور کن احساس و باور عظیمی را در من شکسته ای...باور کن این حق نبود...حق من، حق ما، حق این لحظات زیبا نبود که اینطور راحت به باد فنایشان بدهی...تلخی این لحظه ها حق ما نبود حتی اگر شیرینی خواب تو را کسی که نمی دانم کیست برآشفته کرده بود.
****
پی نوشت: پیشتر گفته بودم انگار پتانسیل عظیمی داری در خراب کردن لحظه های کوتاه شادمانی ام، آنهم بعد از این همه روزهای سیاه...دلم میخواست اولین کلماتی که بعد از این همه تلخی می نویسم از کار جدیدم، از محیط دلنشینی که قرار است واردش شوم و از اتفاقی باشد که این همه منتظرش بوده ام...از فریادهای شادی ام که دیشب همین وقتها خیابان را پر کرده بود...
****
کاش می توانستم بگویم به درک و فکر کنم هرگز نبوده ای و نبوده ایم و نگفته ای!

آدمها گاهی چه زود فرو می ریزند. همین آدمهای دوست داشتنی وعزیز اطرفمان، همینهایی که خوبی و شخصیت و انسانیتشان ورد زبانمان است و این همه دوستشان داریم چقدر راحت می توانند خودشان را، انسانیت را و روابطشان را به گند بکشند.
چقدر راحت بتهایی که از عزیزانمان ساخته ایم می شکند.

Tuesday, October 30, 2007

حکایت همیشگی

1- اینکه از میان روزهای پرتنش فعلی ام، یک روزی مثل امروز هم خاطره انگیز باشد و هم مبالغی رنگ طنز به خودش بگیرد واقعانعمت است.
از چند روز قبل تصمیم گرفته ام که یک کار موقت بگیرم تا بعد بتوانم سرفرصت جای مناسبی را برای کار دائم پیدا کنم. دو روزی را به بهانه مسافرت مرخصی گرفتم. امروز را نمیدانستم چه بهانه ای بیاورم.آخر سر هم فوت شوهر عمه ام را بهانه کردم که ده سال قبل عمرش را به شما داده! اس ام اس زدم به همکارم که باید بروم تشییع جنازه. آن بنده خدا هم که به عقلش نمیرسید این جور وقتها خانه متوفی را صدای گریه و شیون برمیدارد هر ده ثانیه زنگ میزد که تسلیت بگوید! خلاصه مصیبتی بود توضیح اینکه الان موقعیت صحبت نیست و وعده تماس گرفتن در اسرع وقت. امروز هم که جمع همکاران گیر سه پیچ داده بودند که بیایند ختم! ظاهرا باید مراسم را در شهرستانی جایی برگزار کنیم که نتوانند بیایند!

2- عزیزترین آدم تاریخ ده ساله کارکردنم را امروز دوباره پیدا کردم. تمام مدت فکر میکردم ایران را ترک کرده. اولین بار که وارد مطبوعات شدم این آدم مشاور، حامی ، دوست و حتی برادرم شد...تصور اینکه بعد از این همه سال دوباره در جایی که فکرش را هم نمیکردم ببینم برایم خیلی شیرین و هیجان انگیز است. هر چند دیدن این همه شکستگی و خستگی و پیری چهره اش دلم را به درد آورد.
یاد آنوقتها افتادم که گه گاه دختر چهار- پنج ساله بسیار شیرین اش را با خودش می آورد روزنامه و با هم نقاشی میکشیدیم، حالش را که پرسیدم و گفت الان کلاس سوم راهنمایی است کلی جا خوردم...روزها و ساعتها دیرمیگذرند و ماهها و سالها در چشم به هم زدنی

3- خب هر چه فکر میکنم نمیتوانم نگویم که این خانم چقدر فوران انرژی است و چقدر همین اول آشنایی مان احساس نزدیکی در من آفریده و این خانم چقدر دوست داشتنی و با محبت است.

4- من امروز یک «نه» گنده گفتم به چند نفر آدم پرتوقع که اتفاقا فامیلم هم هستند. داشتم فکر میکردم اگر گاهی وقتها به صراحت جواب منفی بدهیم هم به اعصاب خودمان لطف کرده ایم و هم تکلیفمان با آدمهای پرتوقع روشن شده است. به نظرم اینکه خیلی هامون نمیتونیم به موقع جواب رد بدیم از مشکلات اساسی روابطمون با فامیل و دوستان هست. این پست ژرفا هم دقیقا به همین مساله اشاره کرده. نه گفتن برای شما سخته یا راحت؟ اصولا چطور به طرف مقابلتون جواب رد میدین که بهش هم برنخوره؟ یا ترجیح میدین بپذیرین و هی خودخوری کنین؟

5- حتما تا الان خبر بد رو شنیدین...فکر کنم این شعر خود قیصر امین پور همه چیز رو بگه

حرفهای ما هنوز نا تمام

تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!


پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان
چقدر زود
دیر می شود

Saturday, October 27, 2007

به پاگرد که رسیدم و رسیدی و دستهایم که دور شانه هایت حلقه شد، دیگر نه من از دیدن آدمهای پشت نوشته ها هراس داشتم و نه تو همین دیشب گفته بودی برای هیچ آغوشی پیشقدم نمی شوی...باور کن سالهاست میشناسمت رفیق!

Monday, October 22, 2007

روزمره ها

خب فكر كنم كه من برگشتم!حالم هم بهتره ولي هنوز اونقدر افكار متمركز نيست كه پيوسته بنويسم. ولي سرفصلهاي زندگي اين مدتم اينهاست!:
1-امروز بعد از 11 روز سردرد بي وقفه حس بهتري دارم. كمي چشمهايم سنگين است ولي وقتي درد همين دو روز پيش را به ياد
مي‌آورم فكر ميكنم امروز را بايد جشن گرفت!
2- تكليف كارم تقريبا معلوم شده. فكر كنم همين روزها اسباب كشي كنم به بخش جديد...و شايد اين اسباب كشي حالم را كلا بهتر كند
3-عجيب نيست با وجود اين همه سردرد چسبيده‌ام به فيلم و كتاب؟ بيشتر از هر وقت ديگري دلم ميخواهد ولو شوم روي فرش،‌كتابهاي نيمه تمامم را پخش كنم دورم و يك بشقاب پر از ميوه و هله هوله! كنار دستم باشد و نفهمم كي به فصل آخر كتاب رسيدم.
4-اين مدت خب حوصله فكر كردن هم نداشته ام. فكر كنم همين است كه عاشق فيلمهاي ساده اي شده ام كه در عين سادگي برشي واقعي از همين زندگي روزمره هستند...
5- .به شدت ميخوام سوال آيدا رو تكرار كنم.واقعا نميشه يه آقايي رو خيلي دوست داشته باشي بعد حتي بتوني بهش آي لاو يو هم بگي ولي نخواي دوست دخترش باشي يا باهاش سكس كني يا چيزي شبيه به اين؟
6-تاثير عشق روي بعضي آدمها خيلي ديدنيه! حتي روي همكار بداخلاق قلمبه ي غيرقابل تحمل من!
7- آخ كه اينروزها اينقدر شكمو شدم كه خودم باورم نميشه. به هيچ بستني سنتي و فالوده اي نميتونم نه بگم.به كرم كارامل و دلستر ليمويي با چيپس كه اصلا!
8- اين يكي هم بگم و برم پي كارم! من جديدا هفته اي دو بار بعد از كلاس زبان ميرم شهركتاب ونك.بعد هر بار قبل از اين كه برم داخل قسم ميخورم كه اين بار ديگه كتاب نمي‌خرم! بعد چهارشنبه درست بعد از اين قسم كتاب نزارقباني رو باز كردم و اين شعر اومد كه:
چرا ميخواهي برايت نامه بنويسم؟
چرا ميخواهي با نوشتن
مانند انسان عصر سنگ دربرابرت برهنه شوم ؟
تنها نوشتن مرا برهنه ميکند
خب گفتن نداره ديگه...يه عالمه حس خوب و بغض و از اين جور چيزا....بعدم آقاي شهركتاب كلي خنديد كه تو نميتوني به اين قسم خوردنت پايبند باشي!

Tuesday, October 16, 2007

رسيدن مهمان ناخوانده به يادم مي‌آورد كه آرزوهايم چقدر مي‌توانند كوچك اما دست نيافتني باشند....
درد بازگشته. بيشتر از يك هفته است كه لحظه اي به حال خود رهايم نكرده. خنده دار است اما حالا بزرگترين ترس زندگيم هر صبح لحظه بيدار شدن است.ترس اينكه چيزي كه نمي‌دانم چيست پشت پلكهايم كمين كرده تا به محض بيدار شدن سوزن بلندش را به ته چشمهايم فرو كند...بعد درد از چشمايم شروع مي‌شود و تمام سرم را در بر مي‌گيرد و بعد تنها آرزو ميكنم دنيا تاريك شود.
درها را به هم نزنيد...سرم درد ميكند.

Saturday, October 13, 2007

make love with river!

گفتم حالا که نوشتنم نمی آید و اگر هم بیاید بی شباهت به مرثیه سرایی نیست، این عکس را که همین دیشب با فداکاری! یک دوست
خیلی نازنین! گرفته ام بگذارم اینجا تا هم علائم حیات از خودم به جا بگذارم و هم شما کمی تشویق بشوید که سری به این جا بزنید .


پ.ن: اولین دیداربا دوستی که برای سالها، روزهای خوب و بد زندگی و غم و شادیهایمان را در همین دنیای مجازی با هم شریک شده بودیم، بعد از ظهر دوست داشتنی را برایم ساخت...هنوز به یاد دیروز عصر، خنکی هوایی که پوستمان را مورمور میکرد، سکوت و موسیقی آب و دیوانگی هایمان کنار رودخانه لبخند میزنم. شما چطور دوست نازنین؟ ;)

تلخترین اشکهای دنیا را به گمانم آنهایی به چشمهای آدم می آورند که فکر میکنی قرار است شیرین ترین لحظه های دوستی را با آنها بگذارنی.
.و من هنوز چرایی اش را نمی دانم

Tuesday, October 9, 2007

دست و دلم به نوشتن نمي‌رود اين روزها...به حجم بزرگي از سكوت و آرامش نياز دارم...اين پاسخ به دعوت بانو هم آنتراك كوچكي
باشد در ميان اين مرخصي نميدانم تا كي
به گمانم روزنوشتهاي من بهتريني ندارد...اين كلبه از آغاز قرار بوده جايي براي تخليه احساسات آني ام باشد ...پس به جاي بهترين پست به دنبال لحظه هايي گشته ام كه احساساتم هنگام نوشتن ناب تر بوده اند:
اين پست يكي ازوبلاگهاي قبل ام هم نرگس عزيز يادآورشد...و من يادم آمد چقدر خودم دوستش داشتم
پي نوشت: نياز به گفتن ندارد كه وبلاگهايتان را كماكان ميخوانم ...بي صدا و شايد بي جاي پا

Monday, October 1, 2007

از ظهر که این پست دریم لند را خوانده ام تا الان هی تصاویری از گذشته جلوی چشمهایم رژه می روند...از بعد آن اتفاق سه سال پیش خیلی دنبال فهمیدن واکنش پسرانه - مردانه این اتفاق یا بهتر بگویم، کابوس آن روزهایم بوده ا م.
راستش را اگر بخواهید اما، درک این واکنش برایم آسان نیست. نه اینکه قابل احترام نباشدها، خود این تلاش به عنوان اینکه کسی را مالمیک خود ندانیم قابل تحسین باید باشد...اما اینکه شاد باشی از کسی که یک طورهایی تن و روحتان بسته ی هم است همین وقتها که با تو هست، تن به تن دیگری هم بساید؛ این احساس را نمی توانم درک کنم.
من هم همین سه سال قبل درست در همین نقطه ایستاده ام. اعتراضی هم نکرده ام. اصلا بهتر است بگویم که آدم مقابل من هرگز ندانسته که من راز هم آغوشی اش با دیگرانی را میدانم.نگفتنم اما از سر رضایت نبوده، فقط نخواسته ام که از دست بدهمش. اینقدر خودش، بودنش و لحظه هایمان برایم عزیز و جذاب بوده که بی وفایی های گاه و بیگاهش را نادیده بگیرم و باز کنارش بمانم. نادیده گرفتنم اما نه با آرامش بوده و نه با شادی...اگرچه که هنوز بعد از گذشت بیشتر از یکسال از جدائیمان هنوز از اینکه باز کنارش ماندم پشیمان نیستم.
آقای دریم لند!من این جمله های شما را دوست دارم. درکشان میکنم. برایشان احترام زیادی قائلم. یعنی اصولا برای آزادی آدمها از قید و بند آدمهای دیگر ارزش قائلم. هرگز نه اسیر بوده ام و نه اسیر کرده ام. اما این را خوب میدانم و میدانم شما هم خوب می دانید که آدم عاشق قبل از اینکه کسی بخواهد اسیرش کند و بی هیچ منتی بر سر معشوق، خودش اسیر احساس و مسوولیت ناگفته ای است که قلبش و قلبی که اهلیش کرده، به عهده اش گذاشته اند.

Wednesday, September 26, 2007

تنهایی هی تکرار میشود این روزها. نه اینکه وجود این همه دوست را - آنهم از نوع خوبش- بتوان انکار کرد. فقط نمیدانم من چه مرگم است، این حفره تنهایی در دلم چقدر بزرگ شده است که این همه آدم نازنین هم نمیتوانند پرش کنند.دلم یک نفر و فقط یک نفر را میخواهد. کسی که اولینش باشم. کسی که نصفه شب هم اگر ویرم بگیرد فقط برای شنیدن نفسهایش، خواب شبانه اش را حرامش کنم، حق بدهد. کسی که وقتی دلم بگیرد دیگر لازم نباشد تمام آدرس بوک موبایل را برای یافتن یک هم دل بگردم...بیشتر از همه دلم کسی را میخواهد که حرفهایم را به زبان نرسیده بخواند، بشنود، بداند
بعد هم اینکه...لطفا ننویسید که نیست و نگرد و این حرفها! رویای دور از دسترسی است، میدانم... از خراب کردن همین رویا که چیزی نصیب کسی نمی شود، ها؟!

يك اتفاق ، يك نمايشگاه


Monday, September 24, 2007

ریاضت کلامی

ریاضت این روزهایم بازی کلامی با آدمی ست که لغت نامه هایمان تفاوت ریشه ای دارد، وسعی در کم نیاوردن!

Friday, September 21, 2007

و اندکی کفر

عشق بدون عاشقانه ها، بدون دوستت دارم ها و دلتنگی ها، بدون چشم به راه بودنها، بدون بوسه و آغوش چیزی کم دارد.
به گمانم میشود چیزی شبیه به خدایی که ما ساخته ایم. هی اصرار می کنیم که هست و بزرگ هم هست، اما نه قدمی برایمان برمی دارد و نه اصراری دارد اندکی از آن بزرگیش را به رخمان بکشد!

Tuesday, September 18, 2007

فراموشی

به شدت نیازمند قرار گرفتن در نقطه صفرم. جایی گذشته ای پشت سرم نباشد. چیزی نباشم. بی هیچ هویت و چارچوب و پیش فرض . دلم میخواهد زندگیم کاغذ سفیدی باشد که این بار با رنگهای خودم نقاشی اش کنم.
دلم فراموشی مطلق میخواهد.

Friday, September 14, 2007

بی سواد و پرادعا!

یکی نیست به من بگوید بلد نیستی خب هر روز یک نقشه جدید برای بلاگت نکش که اینجور حالت گرفته شود. خواستم سیستم کامنتینگ را عوض کنم که مثلا راحت تر باشد و مثل بلاگر با بعضی آی اس پی ها فیلتر نباشد. ظاهرا که با آپلود هالواسکن هم کامنتهای قبلی پاک شده و هم هدر بلاگ...هر چه هم سعی کردم فعلا که برنگشته اند...خواستم از تمام دوستانم که تا به حال کامنت گذاشته بودم عذرخواهی کنم...امیدوارم بتوانم راهی برای برگرداندن هدر و کامنتها پیدا کنم.

!راستی این دور و برها کسی هست که بتواند کمکم کند؟ هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم
پی نوشت: خب عجالتا انگار توانستم همه چیز را به حال قبل برگردانم. اما راستش هنوز هم هالواسکن وسوسه ام میکند. کسی میداند چطور میتوانم بدون به هم ریختن وبلاگم سیستم کامنتها را هالواسکن کنم؟ من هنوز هم نیازمند یاری سبزتان هستم ها!

Thursday, September 13, 2007

اعلام وضعیت!

کج دار ومریز رفتار کردن با مشکلات و مشکل سازان هرگز راه مورد علاقه ام نبوده است. همیشه ترجیح داده ام که با اتفاقات ناخوشانید رودر رو بشوم و مساله را برهنه و بدون حاشیه هایش ببینم و بعد راه حل پیدا کنم.
این بار اما آدم مشکل ساز در موضع قدرت نشسته و ظاهرا کج دار و مریز رفتار کردن هوشیارانه تر است. همین انتخاب اجباری این راه و نشستن و تماشا کردن این روزها، انرژی ام را تحلیل داده و بدخلق و عصبی ام کرده است.
چند بار خواسته ام چیزی بنویسم اما نه نوشتن تخلیه ام کرده و نه حتی توانسته ام افکارم را درست متمرکز کنم. همین است که ترجیح میدهم چند روزی ساکت بمانم تا کمی آرامش بگیرم.

Sunday, September 9, 2007

....

افتاده ام میان یک باتلاق پر از کثافت. میترسم از دست و پا زدن. میترسم هر تکان خوردنی مساوی شود با فرو رفتن بیشتر. میترسم به علفهای دور برم چنگ بزنم و مثل علفی که مرا به این کثافت کشانده، پایم را به باتلاق عمیقتری باز کند. میترسم از اینکه هیچ دستی توان بیرون کشیدنم را از چنگ این کثافت نداشته باشد....
میدونین یه وقتایی یه آدمهایی که وظیفشون نجات آدمها از چنگ کثافتهاست بیشتر زندگیت رو به کثافت میکشونن! اینا مثل سرطانن. ریشه شون رو بخواهین قطع کنین ریشه جونتون رو قطع میکنن! خیلی میترسم!

Saturday, September 8, 2007

در قلب من درختي ست

نمايشگاه عكس ليلا خادمي بمي
خانه هنرمندان 23 تا 29 شهريور86
ساعت بازديد 14 الي 20
پي نوشت:
1-رفقا! اين رفيق هنرمند ما را دريابيد
2-براي ديدن پوستر در اندازه بزرگ، روي عكس كليك كنيد

Tuesday, September 4, 2007

من و ابله ها!

گاهي وقتها جدا حالم از اين همه «خانم بودن»ام به هم ميخورد. بعضي وقتها واقعا آرزو ميكنم ميتوانستم چشمهايم را ببندم و در مقابل جيغ جيغ كردن آدمهاي بي شخصيت اطرافم من هم جيغ بكشم و همان كلمات خودشان را تحويلشان بدهم...كاش اين شكلي بار نيامده بودم كه فكر كنم ابله ها جواب سكوت را مي فهمند!

Saturday, September 1, 2007

امروز

خوب میدانم آرامش امروزم را مدیون سکوت و لبخندهای تو هستم و هنر باشکوهت در خواستن و پافشاری نکردن.





بعد از پست: داشتم عکسهای امروز سعد آباد را نگاه میکردم...فکر کردم کاش مثل پیچک نباشیم. کاش از احساسمان زنجیری نسازیم که روح معشوق و ریشه عشق را بخشکاند. کاش عاشقی کردن را بلد باشیم.

Tuesday, August 28, 2007

جاهای خوشمزه ای که میشناسیم!

قبلا در این پست گفته بودم که یکی از بزرگترین آرزوهایم داشتن یک کافه دنج و آرام است. دیدن مجله اینترنتی زیگزاگ و بعد این پست سی و پنج درجه انگیزه ای شد که بعد از یک کامنت مفصل، پست مفصلتری از کافه ها و رستورانهای مورد علاقه ام را به علاوه چند پیشنهاد از دوستان اینجا بنویسم:


فست فودها
من که اصولا اهل فست فود نیستم ولی ساندویچ های یونانی و مکزیکی ساندویچ تک همیشه قدرت اغوا کردنم را داشته اند. اگر گذرتان به مراکز خرید ونک افتاد پیشنهاد میکنم امتحان کنید: خیابان ونک نرسیده به مرکز خرید ونک – کنار لوازم آرایش فروشی!

پيتزاهاي چانو و كالزونه ناپولي پاسداران همیشه برای همان من ضد فست فود کاملا نقش اغفالگرانه داشته. شعبه ملاصدرا را اصلا پیشنهاد نمیکنم. نه پرسنلش روی خوش شعبه پاسداران را دارند و نه غذاها آن کیفیت را. از شعبه قیطریه خبر ندارم.( شعبه هاي ديگه ناپولي اصلا پيشنهاد نمي‌شود)
سوگل را هم شنیده ام که پیتزاها و غذاهای تند خوبی دارد. نشانی: کریم خان- آبان جنوبی

پیشنهاد دوستان:

مكس برگرپاسداران: دوستم حسن این رستوران را نظارت دائمی مدیرداخلی برای اطمینان از مشتریان رستوران میداند.
کوپه را هم حتما میشناسید دیگر- بین ولی عصرو چهار راه کالج

رستورانها
موبي ديك تنها رستوران شلوغ محبوب من است.سیستم این رستوران شبیه سلف سرویسهای دانشگاه است اما مزه غذاها خدا را شکر هیچ ربطی به خورشتهای آب زیپوبا طعم کافور دانشگاه ندارد! مزه ناب غذای خانگی را اینجا میتوانید بچشید. اصلا نمیتوانم پیشنهاد کنم اینجا کدام غذا را انتخاب کنید. از کشک بادمجان تا دلمه و کباب زعفرانی همه اش محشر است. این همه جور غذا را البته در کنار همه جور آدمی که از این رستوران سر در می آورند خواهید چشید. آدرس: کریم خان. سپهبد قرنی. تقاطع سپند
پیشنهاد بعدی رستوران نارنجستان واقع در سعادت آباد- میدان بوستان است. برخورد کارکنان عالی است. سوپ مارچوبه، بشقاب سبزیجات و استیک نارنجستان غذاهای محبوب من است.(این رستوران البته کمی گران است اما به نظرم محیط آرام و غذاهای خوبش ارزش این را دارد که هر از گاهی آقای باشخصیتی! به آنجا دعوتمان کند. : دی)

پیشنهادات بعدی را حتما میشناسید. ازبین اینها خودم شمعدان را به خاطر چیدمان و نور پردازیش ترجیح میدهم.
ياس – روبروي پارك ملت
نويد – خیابان آپادانا
كوكو- وزرا
خانه استيك – پاسداران
رستوران سوئیسی- میدان فردوسی- خیابان آرایه
رستوران و کافه خورشید- حوالی چهارراه پاسداران
شمعدان – بین خیابان ولی عصر و جردن- خیابان اسفنديار

رستوران های سنتی

برای بنده که دیزی خور قهاری هستم دیزی سرا یکی از غذاخوری های محبوب به شمار می رود. تقريبا هر ديزي جواب شكم دو نفر آدم بالغ و عاقل و البته نرمال! را ميدهد!
ديزي سرا- خیابان كريم خان تقاطع كلانتري و سپهد قرني
باربد هم از آن رستورانهای سنتی شیک و خوشمزه و کلی باکلاس است که البته برای شام باید از قبل رزرو کرده باشید. نشانی: خیابان سئول
رستوران سنتی هزاردستان هم به نظرم بد نیست. کارکنانش هم سه چهارساعت جلوس و سرصدای ما را تحمل کردند! نشانی: عباس آباد – نرسیده به ولی عصر- جنب پیتزا توژی

کله پزی ها!
من اینجا برائت ذائقه ام را از هر گونه کله خوری و کله پزی اعلام میکنم ولی یک دوست عزیز خیلی اصرار داشت که اطلاعات با ارزشش از کله پزیهای تهران منتشر بشود!
یک کله پزی که اسمش را یادش نبود روبروی پارک ساعی – نبش پله دوم
کله پزی یکتا: بالاتر از پارک وی- نبش فرشته
کله پزی بره سفید: ستارخان
و باز هم یک کله پزی بی اسم در میدان فردوسی

آش:
آش و حلیم سیدمهدی را که خود من ارادت زیادی به حلیمهایش دارم تمام فصول سال و تمام ساعتها میتوانید نوش جان کنید. نشانی: خیابان ولی عصر- بعد از زعفرانیه – روبروی باغ فردوس

آشهای رشته و شله قلمکار نیکو صفت را هم اگر تا به حال امتحان نکرده اید ، دیگر وقتش رسیده! نشانی: میدان انقلاب. بعد از سینما بهمن

آش دوغ و البته کشک بادمجان و لقمه های تند بابا لقمه را هم بد نیست امتحان کنید. البته این کافه – رستوران کوچک یک عیب بزرگ دارد و آن هم محدودیت جا است. اگر اشتباه نکنم کلا شامل 3 یا 4 میز است.
نشانی: پل سید خندان – بین شریعتی و سهروردی


غذاهای سرپایی!
همیشه که آدم فرصت نشستن و غذا خوردن ندارد. گاهی باید بدوی و بخوری! گاهی هم هنگام خرید کردن مجبوری با چیزی مثل فلافل رفع گرسنگی کنی. خانمهایی که برای خرید لوازم آرایش گذرشان به کوچه مروی افتاده حتما میدانند که درباره چه حرف میزنم: فلافل پزی سر کوچه مروی
لقمه های خوشمزه رضا لقمه هم از آن غذاهای سرپایی است که همیشه به من می چسبد! نشانی: میدان فردوسی- خیابان سی تیر


كافه
از آنجايي كه تحمل كافه هاي شلوغ پردود را ندارم كافه گرديم به دونات ( تقاطع ملاصدرا و كردستان) و 4چوب در برج ملت( قول بدهید که اینجا را پاتوق نکنید.هر چند با وجود خانمهای مدیر نازنینش بعید میدانم تا حالا پاتوق نشده باشد) و گه گاه چپ دست محدود مي‌شود.
اما این کافه ها را هم دوستانم پیشنهاد داده اند. امتحانشان شاید ضرری نداشته باشد:
سلین- خیابان قائم مقام
7Shop – خیابان قائم مقام
پاییز و کافه عکس- اسکان( من از این دو تا کافه به خاطر دود گرفتگی و آدمهای عجیب غریبش متنفرم!)

پیشنهاد نمیکنم:

کافی شاپ مرکزخرید تیراژه .مخصوصا کیکهایش را که علیرغم سک-سی بودن ظاهر مزه شان افتضاح است!
دیدنیها( روبروی پارک ساعی) را اصلا پیشنهاد نمیکنم. به جز صندلی های راحت هیچ چیز دیگری برای عرضه ندارد!
فست فود بانی چاو(میرداماد)= پرسنل کاملا ناوارد و غذاهای غیرقابل خوردن
رستوران راد (حوالی میدان تجریش) غذاها و پرسنلش را دوست ندارم! از طبقه دومش که مثل اتاق زیر شیروانی هست هم متنفرم.
تکمله:
خب این یک بخش مهم از اطلاعات کافه -رستورانی من بود. حتما اجازه میدهید یک دو جای خیلی شخصی را هم برای خودم نگه دارم.
نوبت شماست که اطلاعتتان را رو کنید! اصلا فکر کنید با یک بازی زنجیره ای خوشمزه روبرو هستید. همه تان دعوتید. مهمان من!

Monday, August 27, 2007

برای تو که نمیدانی

دلم برای لحظه های ناب آن سی وشش ساعت تنگ شده. شبانه مان، قد کشیدمان گرد شعله های آتش و آواز خواندن، برای سازدهنی توماس، آسمانی که می توانستی ستاره هایش را هر آن بچینی.
دلم هوای کوچه باغی ها را دارد، امنیت خانه هایی که با قفل و دیوار بیگانه بودند. هوایی سادگی پیرزنی شده ام که اشک در چشمانش حلقه زده بود که چرا بچه ها شب را در حیاط سرکرده اند و او نمیدانسته تا در کلبه اش مهمانشان کند.
لحظه رهایی همسفرانم را میخواهم و جاده ای که آرزو میکردیم بی پایان باشد.










میدانی ازعصر که تلفن زده ای تا بگویی که برمیگردی تهران تا قبل از ترک ایران ببینی ام حس غریبی دارم. چیزی نگفتم ولی از دلم گذشت که کاش نیایی.از دلم گذشت که کاش همه چیز همان رویایی کوتاه و شیرین بماند و دلتنگی تلخ و طولانی خرابش نکند. از دلم گذشت که من آدم خداحافظی نیستم. که دیگر آدم تاب آوردن فاصله و دلتنگی نیستم. آنقدر که تصمیم گرفته ام اگر توانستم بروم همه عکسهایم را پاره کنم تا درد لحظه هایم را بیشتر نکنند(حالا باز تو فکر میکنی این حرفها شایسته یک دختر روشنفکر نیست و باز من باید بگویم به خدا من ترجیح میدم خر باشم!) نتوانستم چیزی بگویم. به جای به زبان آوردن تمام هر چه در دلم زمزمه میکردم قول دادم اگر توانستی بیاد کاخ سعد آباد یا شاید کاخ نیاوران را همراهت باشم . ولی کاش نیایی...!

چه خوب است که زبانم را نمیدانی...چه خوب است که نشانی اینجا را نداری

Sunday, August 26, 2007

فراموشی

ساده نیست این که در آغاز سی سالگیت تصمیم بگیری که یک خط قرمز پررنگ روی تمام روزهای گذشته بکشی، اینکه بخواهی همه اتفاقات خوب و بد، آدمهای زندگی و تمام سعی و تلاشهایی را که کرده ای پشت سر بگذاری و زندگی را جای دیگری از نقطه صفر جستجو و آغاز کنی.
روزهای آغاز سی سالگیم بوی دلگیر هجرت و دلتنگی می دهند...

Thursday, August 23, 2007

سی سالگی


فردا سی ساله می شوم.یادم نمی آید آخرین بار کی بود که شمعی را فوت کردم. امسال اما بعد از نمیدانم چند سال، هنگام فوت کردن شمعها آرزو کردم سی سالگی پایان دیوانگیهایم نباشد.



1- خوشبختی بزرگیست که اولین اتفاق پس از جشن تولد کوچکم دریک کافه دنج و محبوب، حس کردن نم باران بر پوستم باشد و صدای آوازه خوان دوره گردی که آهنگ محبوبم را با آکاردئون می نوازد


2- انگار تقدیر من دل کندن از بیست سالگی ها نیست! نمیدانم چرا به جای شمع سی، 29 را فوت کردم!


3-فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم سی سالگی معنی حتمی اش عاقل شدن نیست یک جفت کفش پاشنه بلند خریدم که مطمئن نیستم جز امشب پوشیده شود!


4- بازی نوستالژی افشانی را که یادتان می آید؟ آرزو به دلم ماند یکی دعوتم کند با عکسهای محبوب کودکیم پز بدهم!حالا به افتخار تولدم خودم را به این بازی دعوت میکنم.باشد که بزرگسالی ام رنگ کودکی ها را از خاطرم پاک نکند.




بعد از پست: صفحه اصلی از زندگی را که باز کردم این لینک نظرم را جلب کرد: سی سالگی ....
یک خانم یا آقای باذوق( نه به خاطر اینکه نوشته معمولا اینجا را میخواندها! ;) ) پستهای مربوط به سی سالگی را جمع آوری کرده. کار قشنگی است به نظرم. یک جورهایی آدمها در حس و حالشان نسبت به این سن با هم شریک می شوند. هرچند که با نظر چهار ستاره مانده به صبح درمورد اهمیت بالا رفتن سن - حداقل درمورد خودم- موافق نیستم و در کامنت هم علتش را توضیح دادم، اما بابت لینکهایی که داده اند خیلی خیلی ازشان ممنونم :)



Saturday, August 18, 2007

سی وشش ساعت رویا

هیچ نمیدانم بودنم در آن تکه کوچک از بهشت به من جرات لذت بردن از لحظه لحظه ماجرا را داده بود یا زیبایی نداشتن زبان مشترکی که سوتفاهم بیافریند و یا اطینانم از کوتاهی آن رویای زیبا. هنوز نمیدانم چطور آن سفر نامنتظر همه اتفاقات را به هم گره زد تا نیمه شب من و تو در خلوتی آن سبز راه و همراهان را گم کنیم و بعد میان کوچه باغهای روستا مکث کنی ، هی ساکت شوی و فرو بروی به فکر و من هی اصرار کنم که :
whats wrong?we will find the way...
و بعد تو به جای هر جوابی تنها دستهایت را بگذاری روی گونه هایم و آسمان چشمهایت را بپاشی میان تاریکی شب چشم من و بگویی:
I was thinking...I have never seen like these eyes...

***

میدانی، تا مثل من نباشی و رویاهایت به شبی بند نباشد نخواهی فهمید که چرا نمیخواهم فکر کنم اتفاقمان چیزی بیش از یک رویا بوده. تا مثل من نباشی نمیدانی که چرا نمیخواهم شیرینی رویای آن 36 ساعت را با انتظاری عوض کنم که نمیدانم چند سال طول خواهد کشید و سرانجامی خواهد داشت یا نه.
میخواهم هی چشمهایم را ببندم و نگاههایی را به یاد بیاورم که تمام کم حرفی ات را جبران میکرد.میخواهم به ترسم فکر کنم وقتی دستم را گرفته بودی و دنبال جایی میگشتی که هیچ کس نبیندمان و تعجبم را آن لحظه ای که فهمیدم تمام این جستجو برای یافتن جایی بوده که تصویر دختر شرقی ات را ثبت کنی....
میدانی...نمیخواهم فکر کنم که بعد از دو هفته ایران گردی ات شاید بیایی تا پیش از رفتن به کشور زیبایت یک بار دیگر آن رویا تکرار شود. نمیخواهم فکر کنم شاید برنامه هایم به جایی برسد و جایی دور از اینجا بی ترس، دستهایم را بگیری.نمیخواهم فکر کنم دوباره برخواهی گشت. فقط میخواهم به شیرینی رویای 36 ساعته ام در آن بهشت دور افتاده فکر کنم...



عجالتا این عکس را ارمغان سفرم به آن تکه از بهشت داشته باشید تا عکسهای دیگر را کارهایم که سبکتر شد در فتوبلاگ بگذارم

Monday, August 13, 2007

من و دوربین و چیزهای دیگر!

نه اینکه این شماره ای نوشتن های دوستان حسادت مرا تحریک کرده باشدها! فقط اینقدر چیزهایی که میخواستم بنویسم به هم بی ربط بودند و من هم اینقدر خسته بودم که آسانترین راه را انتخاب کردم:
1- یک فتوبلاگ راه انداخته ام. نیازی نیست که بگویم کاملا آماتور و فقط از سر علاقه است. اگر تشویق و آموزشهای مقدماتی یک آقای مهربان نبود فکر نکنم شجاعت این کار را داشتم. آقای مهربان! نوشتم آموزشهای مقدماتی تا مهربانیتان بیشتر ظهور کند و ما را به آموزشهای پیشترفته تر هم مهمان کنید!
2-واقعا نمیدانم چه رازی در این طبیعت نهفته که قدرت پرت کردن حواس مرا از درگیریهای این روزها دارد. امروز در محوطه موزه سینما، بازی چهار بچه گربه شیطان غرغرهایم را از یادم برد. نیم ساعت تمام نشسته بودم کنارشان و بازی کردنشان با همدیگر را نگاه میکردم...
3-جنبه های عجیب و تازه ای را در خودم کشف کرده ام که هم جذاب است و هم ترسناک. آنقدر که هنوز شجاعت بازکردنشان را اینجا ندارم. امروز که به دوست صمیمی ام کمی از این اکتشافات جدید را گفتم چشمهایش گرد شد! امیدوارم اینقدر نترسیده باشد که در دوستیش با من تجدید نظر کند.
4- گفتن ندارد. نوشته های این یک دو هفته داد میزند که حال درستی ندارم. بیشتر مشکلات هم به محل کارم برمی گردد. احتمالا
همین روزها استعفا میدهم. شاید بعد از پیدا کردن کار جدید و شاید اگر همین طور ادامه پیدا کند، حتی قبل از آن.به هر حال فکر کنم چند
روزی ننویسم تا با خودم کنار بیایم و تصمیم درستی بگیرم.ننوشتن بهتر از ادامه این غرغرهای آزاردهنده است
5-خانم کانادا! من خوبم. تو هم خوب باش و خیلی خوش بگذران. من اگر رفته بودم امکان نداشت دیگر برگردم. تو نظرت عوض
نشده؟ راستی رد آمدنت را هر روز در وب استیس میبینم...مرسی که اینقدر مهربانی

Saturday, August 11, 2007

فراموشی

  • اتفاق خوب این روزهایم فراموشی یاد توست! نه اینکه به همین آسانی آمد و رفت کوتاهت را فراموش کرده باشم. نه اینکه اتفاق عجیب بودنت را در آن نیمه شب گوشه دنج محبوبم فراموش کرده باشم. کلمه به کلمه حرفهایت را به یاد دارم.سنگینی نگاهت را وقتی از آرزوی در آغوش گرفتنم گفتی. گر گرفتگی گونه هایت را از این اعتراف. میدانم برای تو اعتراف سنگینی بود.
میبینی که تمام اتفاق را خوب به خاطر دارم اما یاد ترا نه! تمام اتفاقات را هی در ذهنم مرور میکنم اما نه چشمهایم خیس میشود و نه دلم میریزد.گریه هایم را همان وقت که هنوز 24 ساعت نگذشته از حرفهای قشنگت، سنگهایمان را وا کندیم کردم. تمام شب و فردایش را هم. هی از خودم و آن آقای چشم آبی که در اتاق فرمان نشسته بود و خونسرد تمام ماجرا را نظاره میکرد پرسیدم که چرا بعد از آرام شدنم باز باید بیایی و همه چیز را ، تنهاییم را و اخت شدنم به منتظر نبودن را بر هم زدی؟هی سر خودم که قول باز نکردن کتابهای بسته را شکسته بودم داد زدم. هی به آقای چشم آبی لعنت فرستادم که نگاه مبهوتت را با نگاهم گره زده بود و بعد...انگار یکباره برای همیشه درد آمدن و رفتنهایت از روزها و شبهایم پاک شد.
میدانی که این هفته هم همان روز و همان ساعت همانجا را برای قدم زدن انتخاب کردم؟ نه اینکه حال و هوای این روزها برایم عجیب
نباشد .
هنوز تعریفی برای این همه راحت پاک شدنت از لحظه هایم ندارم.نمیدانم این منم که سخت شده ام یا تو باید می آمدی تا برای همیشه
بروی. مثل روح آدم مرده ای که باید کارهای نیمه تمامش را تمام کند و بعد برای همیشه دنیا را بگذارد و برود.

Tuesday, August 7, 2007

این روزهای نفرینی

به کلام نمی آید تلخی این روزهایم. بغضی شده که اگر لب باز کنم تمام فریادهای این یازده سال را یکجا بر تمام مقصرانش آوار خواهد کرد.
برمردی که مهر پدری و امنیت شانه اش را نمی بخشید، که معامله میکرد. بر خودم که از رفاه به
قیمت کور و کر بودنم خسته شده بودم؟ بر عشقم به نوشتن و ایستادنم جلوی تمام شماتت ها و ادامه تحصیل در رشته ای که میدانستم رفاه و آسایشی برایم به ارمغان نخواهد آورد؟
این روزها با این همه نفرت انباشته شده نمیدانم چه کنم .از تو متنفر باشم که برایم دو راه بیشتر نگذاشتی؟ که یا همه چیز را خودم به عهده بگیرم و یا مثل همیشه بره حرف گوش کن تو باشم و زندگی گوسفندوارم را ادامه بدهم و یا تاوان انتخابم را با جوانی و طراوت و تمام تارهای روح و اعصابم بپردازم؟
نمیدانم گناه از من بود که میخواستم هم روی پای خودم بایستم و وابستگی حقارت بارم را پایان بدهم و هم کاری را انجام بدهم که عشقم است و یا ابله هایی که هر صدای تازه ای را خاموش میکردند بی آنکه فکر کنند چند نفر به همین حقوق اندک روزنامه نگاری امید بسته اند؟
نمیدانم ایراد از من ناراضی و ایده الیست است که فضای فاسد پشت میزنشینی را تاب نمی آورد یا آدمهایی که کار من را به بیکاری همراه با حربه های جنسیتی و خدمات ویژه! آنهای دیگر ترجیح میدهند؟
تنها میدانم این روزها حس غالبم نفرت است و بغضی که یا همین روزها خفه ام میکند یا آوار تمام آنهایی میشود که نفهمیدند سکوت همیشه از رضایت نیست

Monday, August 6, 2007

لطفا مریض نشوید اگر چادر ندارید!


این عکس را امروز یکی از دوستان ای میل کرد و حیفم آمد بقیه از دیدنش محروم بشوند!

Sunday, August 5, 2007

زندگی جای دیگریست!

سرکار نرفتم! یک چیزی که هنوز نمیدانم چیست من فراری از خانه را وادار کرد تمارض کنم - حالا نه اینکه حالم هم واقعا خوب باشد- و بمانم در اتاقم!
حالا در سکوت خوشایند خانه در اتاق سبز آفتابی و روشنم نشسته ام و عکسهاس سفر ده روز قبل را نگاه میکنم و هی دلتنگ میشوم. دلتنگ ده روز پیش همین وقتهای روز که خسته از خرید و شیطنت روی کاناپه ولو میشدیم و بسته های خریدمان را میریختیم دورمان و هی خودمان به ولخرجی هایمان و آهنگهای تکراری عربی می خندیدیم. دلتنگ گرمای جزیره خرماپزانش هستم که همیشه برایم دلچسب بوده. دلم برای پیاده رویهای نیمه شبمان تنگ شده، برای دوچرخه سواری، شنا و بعد ولو شدن روی شنهای داغ داغ، برای سکوت جزیره و نشنیدن صدای بوق ماشینها تنگ شده.برای اینکه ساعتها روی اسکله متنظر مرغهای دریایی باشم و بعد اینقدر سریع از بالای سرم رد بشنوند که جز نقطه ای در عسکشان ثبت نشود! اصلا هوس شبهای شاندیز را کرده ام و سعیمان برای نرقصیدن، برای آرامش عجیب و باور نکردنی آن چند روز!
از وقتی برگشته ام تهران دائم به زندگی در جای دیگری فکر میکنم، جایی که شاید آسمان این رنگ نباشد!





Thursday, August 2, 2007

چو تخته پاره بر موج

بی خداحافظی رفتنم را ببخش. باور کن اگر یک لحظه دیرتر پیچ کوچه را رد می کردم اشکهایی را که تمام این لحظه های لعنتی زیر آن لبخند مشهور سرکوب شده بودند رسوایم میکردند. تو که این لبخند را خوب می شناسی. تو که میدانی طاقت اشکهایمان را نداشتم...
***
با تو حرف دارم. با تو هستم، امشب تصورم از تو درست شبیه همان کارگردان چشم آبی ترومن شو هستی که انگشت شمار روزهای آفتابی را به این طوفان زده روا نمی داری...امشب را خوب به یاد داشته باش برای روزی که بپرسی چرا دیگر صدایت نمی کنم!

پرنده روح

مهمتر از همه این است که به صدای پرنده روح گوش کنیم،
چون گاهی اوقات او ما را صدا میزند اما ما صدایش را نمی شنویم.
این دیگر خیلی شرم آور است، چون او می خواهد با ما از خودمان حرف بزند.
او میخواد با ما از احساسهایی حرف بزند که در ِ کشوی آنها قفل است و توی آن زندانی شده اند.
بعضی از ما همیشه صدای او را می شنویم.
بعضی تقریبا هرگز نمی شنویم.
و بعضی از ما
در تمام زندگی فقط یک بار صدایش را می شنویم.
پرنده روح
میکال اسنانیت
نشر مرکز
***
بی خواب که شدم، پهلو به پهلو شدن که نتیجه نداد، آمدم تا از رویای دور از دسترسی که به واقعیت گره خورده بود بنویسم...از ، اضطراب کودکانه ام وقتی آخرین پیچ پس کوچه هایی که مرا به او می رساند پشت سر میگذاشتم...از رسیدن به ای کاش بزرگم، میخواستم از سفر رویایی ام هم بگویم. یعنی از همان شب بازگشتم هی خواستم از آرامش سرزمین رویایی ام با آن آفتاب داغ و سکوتش بنویسم...این روزها اما احساساتم اینقدر متفاوت، زیبا و پیچیده شده اند که به نوشتن نمی آیند...راستش را بخواهید خسیس هم شده ام! اصلا بزرگترین لذت این روزهایم این است که هی به این لحظه ها و روزها فکر کنم، در ذهنم تکرارشان کنم و بعد لبخند بزنم!

Monday, July 30, 2007

نقطه. سرخط!

نميخواهم به ماجراي گذشته فكر كنم. به خواستن‌مان و به شرايطي كه ناكاممان كرده بود. به شوكه شدنمان از آن همه امواج نيرومند احساس هم نميخواهم فكر كنم. نميخواهم فكر كنم كه چقدر آرزو كرده بودم- و ميدانم كه تو هم آرزو كرده بودي- يك جايي ،‌ يك روزي بي قصد قبلي و تنها با بازي روزگار رو در رو بشويم. نميخواهم فكر كنم كه چرا حالا؟ و چرا آنجا بين آن همه آدم بايد نگاه بهت زده‌ام با نگاه پرسشگر تو گره بخورد؟
همه اينها را كنار گذاشته‌ام. اصلا ته همه ماجراهايمان يك نقطه بزرگ گذاشته‌ام تا داستان جديدمان را از سرخط شروع كنيم. ميدانم كه اين بار همه چيز بهتر است. هم قصه نويس مهربان تر شده و هم آدمهاي داستان با تجربه تر!

Friday, July 27, 2007

bijanbegi!

1-gofteh budam ke dar moghabele ahang bi janbeam! hala bijanbegi dar moghabele vasvase kharid ro ham be honarham ezafe konid...6 ta over e zemestune kharidam kharidam az zogham!albate ba poole ye over! hamashon ham koli dorosto hesabi o garm o khoshgel hastan...

2-vasate resturan arabi o bandari bekhunan raghsetun begire chi kar mikonin?

3- inja adam ye hesi dare.nemidunam chi!age fahmidam migam

4- derakhte anjire ma'abed

5- delam nemikhad bargadram! aslan!

6- man yek motadam!

Monday, July 23, 2007

!

و من مسافرم اي بادهاي همواره...

Saturday, July 21, 2007

سناریوی زندگی

به لطف دو تا دوست خوب که این آقا و این آقا باشند فیلم ترومن شورا بلاخره دیدم. میدانم که تا مدتها ذهنم درگیرش خواهد بود و هی با امین و مهدی درباره اش صحبت خواهم کرد و هی اتفاقات زندگی ام را با فلسفه اش مربوط خواهم کرد. از همین حالا شروع شده. به قول امین آدم با دیدن این فیلم می رود سراغ سوالهای بی جوابش از خدا و البته خودم هم فکر میکنم سناریوی زندگی آدمها دقیقا همینطور نوشته شده است...
همین حالا درست بعد از دیدن فیلم برگشته ام به اتفاقات ماههای اخیر.
خوب که فکر می کنم می بینم سناریوی زندگی هم چیزی شبیه همین فیلم است. کسی اتفاقات زندگی را به شکل دایره ای هدایت می کند. اتفاقاتی رخ می دهد، درکشان نمی کنیم و بعد در مرحله دیگری وقتی آماده درکشان شده ایم باز با آنها روبه رو می شویم.
دارم فکر می کنم به آدمهایی که در لحظه نتوانسته ام درکشان کنم و بعد از گذراندن لحظه هایی که آنها درکش کرده اند و من نه، دوباره با آنها روبرو شده ام، درست وقتی که انتظارشان را نداشته ام.
همان هفته اول عید میخواستم بنویسم که سال عجیبی را شروع کرده ام. سالی را که در آن قرار است سی سالگی را که همیشه درست یا غلط شاه بیت زندگی فرضش کرده ام با دیدن دوباره و دور از انتظار آدمهایی شروع کردم که فرصت اثبات شدنشان به خودم را ازشان سلب کرده بودم. و بعد فقط وقتی دوباره با آنها روبه رو شدم که تمام وجودم یک سوال بود: چرا حق اثبات شدنم به کسی که میخواستم را نداشتم؟
شاید اگر همین اواخر تجربه رو به رو شدن با آدمی که دوستم داشت، برایم قابل احترام بود و حتی منطقی که نگاه می کردم ایرادی در کل داستان نمی دیدم را از سرنگذرانده بودم هرگز به آن آدم گذشته حق نمی دادم که نتواست فرصت اثبات شدن به من بدهد.
و عجیب اینجاست که تنها بعد از درک او بود که دوباره و در لحظه ای که تصورش را هم نمیکردم روبه رو شده ایم...
نمیدانم این بار چه اتفاقی قرار است بیفتد. ماجرای گذشته مان اگرچه کهنه نشده, اما این بار من تغییر بزرگی را در خودم , احساسم و موضعی که خواهم داشت می بینم. نه اینکه بخواهم فرصت حرف زدن را از او سلب کنم. اما این اتفاقات این چند ماه و نتیجه آن رابطه به شکل عجیبی منطقی و صبورم کرده...اينكه قرار است چه کار کنم و چه بگویم را گذاشته ام برای بعد از گفتن وشنیدن حرفهایمان...

just for fun!

1- من اصلا نميدانم اين آدمهايي كه موقع پياده روي يا هر كار ديگري يك ام پي تري يا ام پي فور يا آي پاد يا هر چيز ديگه‌اي! در گوششان مي‌چپانند و آهنگ گوش مي‌دهند چطور تحت تاثير آهنگها قرار نمي‌گيرند.
من كه از وقتي پياده‌رويهاي طولانيم را شروع كرده‌ام متوجه شده‌ام در مقابل انواع موزيك به شكل غيرقابل باوري بي‌جنبه هستم.
همين كه شروع مي‌كنم سلكشن فوق‌العاده عالي خارجي كه از همكار محترم كش رفته‌ام تغيير حالات روحي‌ام هم شروع مي‌شود. 5 دقيقه عشقولانه مي‌شوم،‌ 5 دقيقه دپرس و بعد ناگهان تمام وجودم به حركات موزون در مي‌آيد! خلاصه كه اگر اين روزها يك خانم 29 سال و 11 ماهه كه كوله پشتي به دوش انداخته و مثل دختربچه هاي 7 ساله ي سربه‌هوا و شلنگ تخته اندازان! از كنارتان رد شد، يقين بدانيد خودم هستم!

2- من استاد گندزدن هستم! باور كنيد. در همين دو روز تعطيلي ام سه بار آنچنان گندي زده‌ام كه نه در شركت نه در خانه آبرويي برايم نمانده. آن هم گندهايي از نوع آش نخورده و دهن سوخته! يكي نيست بگويد كه آدم با كسي كه نه ديتش هست نه دوست پسرش راه مي‌افتد در خيابان و خوش خوشك هر و كر راه مي‌اندازد تا بعد با چشمان وق زده يك آقاي خوش تيپ همكار كه اتفاقا به هم نظر هم داريد! روبرو بشود؟ يا مثلا آدم عاقل وقتي تصادفا! جلوي در تئاتر شهر با عشق قديمي اش روبرو مي‌شود و نصفه شبي خيابان گز ميكند و بعد يك دفعه برادر محترم جلويشان سبز مي‌شود به جاي اينكه مثل باشعورها سلام و عليك و اين آقاي عاشق قديمي را معرفي كند، دست و پايش را گم مي‌كند و در مي‌رود توي اولين كوچه فرعي؟!!!!!
حتي مامان هم كلي به من و اين دست و پا چلفتي بودنم خنديد!

Wednesday, July 18, 2007

كافه

يكي از بزرگترين آرزوهاي من داشتن يك كافه دنج است. جايي متفاوت با تمام كافه‌هايي كه تا به حال ديده‌ام. از آنهايي كه پناه روزهاي بي‌حصولگي آدم مي‌شود. اما عجيب اين است كه نشستن در محيط دود گرفته كافه‌ها - بخصوص از نوع پاتوقي- هيچ‌وقت زياد برايم راحت نبوده است. اصولا هم بودن در محيطهاي باز را به كافه‌نشيني ترجيح مي‌دهم. مگر در موارد خاص. مثل اينكه جايي برايم كنج آرامش باشد.
ديروز اما جايي را پيدا كرده‌ام كه فكر مي‌كنم بعد از اين ساعتهاي زيادي را در كنج آرامشش بگذرانم. در همين برج كافي شاپي! كه سر خيابان سايه قرار دارد.
بي هدف قدم مي‌زديم كه تصميم گرفتيم گشتي در طبقات برج بزنيم و كافه‌هاي رنگارنگ را دوباره شماري كنيم. تقريبا همه همانطور بودند كه دفعه قبل هم ديده بودم.اما...اين بار چيزهاي تازه‌اي را پيدا كردم كه فكر مي‌كنم باعث شود دفعات زيادي از پياده‌روي هايم به اين برج ختم شود.
از جلوي كافه كه رد مي‌شدم نوع چيدمان و نورپردازي آرامش بخش آن كنجكاوم كرد، سركي كشيدم و دست تكان دادن خانمي كه پشت پيشخوان ايستاده بود باعث شد داخل كافه كشيده شوم.
خانم بدخشان از آن دسته آدمهايي است كه حتي من ِ ديرآشنا هم بعد از 5 دقيقه احساس مي‌كنم مدتهاست مي‌شناسمش. برايش از آرزوي داشتن يك كافه دنج مي‌گويم و برايم آرزو مي‌كند كه قبل از رسيدن به سن او بتوانم آرزويم را جامه عمل بپوشانم، هر چند به نظرم خيلي هم جوان مي‌آيد.
تمام عوامل هم از صندليهاي چوبي قهوه‌اي تا نور و ظرفها ، شمعي كه در ورود نگاه را مي‌كشاند به سمت تابلوي اعلام برنامه‌هاي فرهنگي و هنري در حال اجرا و از همه مهمتر! خوردنيهايي كه ممكن نيست بتوان ازشان گذشت دست به دست هم داده‌اند تا كافه چارچوب جايي دلنشين و دنج براي لحظه‌هاي بي‌حوصلگي باشد. امتحانش را توصيه مي‌كنم!
پي نوشت 1: اين نوشته به هيچ وجه تبليغ نيست
! پي نوشت 2:ميدانم كه چيپس اصلا چيز خوبي نيست ولي خيلي با اراده‌ايد اگردر مقابل چيپس و پنير چارچوب اگر توانستيد مقاوت كنيد .
پي نوشت 3:اگر گذرتان به برج ملت افتاد سري هم به طبقه همكف و فروشگاه محصولات محك بزنيد. كلي تا ماگهاي قشنگ و كارت و ساكهاي برزنتي محشر پيدا ميكنيد با يك خانم فروشنده خيلي دوست داشتني!
پي‌نوشت 4:ممنون بابت همه دعواها و جيغ جيغهاي ديروز كه باعث شد اينهمه خوش بگذره!
اين هم چند تا عكس كه از محصولات محك گرفته‌ام:



كنسرت دونوازي پيانو و تنبك به نفع كودكان سرطاني رو هم فراموش نكنيم!

Monday, July 16, 2007

دلتنگيها و كاش‌ها!

اين روزها انگار همه آدمها و اتفاقات دور و برم دست به دست هم داده‌اند تا خلا نبود آن حس خاص را بيشتر و بيشتر حس كنم. دلتنگي شيريني كه براي سالهاي پياپي بودنش عادي‌ترين اتفاق زندگي‌ام شده بود،‌ حالا نهايت آرزويم است.
قهر و آشتيها، محبتهاي بي چشمداشت، تپيدنها،‌ ترس از دست دادنها و روزهايي كه هر كدام با اتفاق تازه‌اي رنگ جديد مي‌گرفتند شايد تا همين يك سال و نيم قبل برايم عادي شده بودند، آنقدر كه گاهي آرزوي آرامش و نبودشان را داشتم...و حالا حسرت لحظه‌هايم يكي از همين حسهاي آزاردهنده آن روزها است.
بيشتر از هر چيز دلم براي يكي از آن تماسها لك زده. براي چشمهايي كه هيچ نيرويي نمي توانست رنگ تمنا را ازشان پاك كند. دستهايي كه در هم قلاب مي‌شدند، براي گذاشتن سر بر روي شانه‌اش،‌ براي در آغوش گرفتنها و رقصهاي ناشيانه والس...
ميدانم كه هر كدامتان كه از دست دادن اين لحظه‌هاي با شكوه را حس كرده باشيد دل تنگي اين روزهايم را طبيعي مي‌دانيد. مي‌دانم هر كدامتان كه عظمت لحظه‌هاي عاشقي را تجربه كرده باشيد، درد لحظه‌هاي خالي از اين باشكوه ترين اتفاق را خوب مي‌دانيد...
اما چيزي كه خودم هم از دركش عاجز شده‌ام سختگيري اين روزهايم در آغاز يكي ديگر از آن رابطه‌هاي خاص است...همين چند روز قبل به يكي از دوستانم ميگفتم كه اين روزها خيلي زود آدمها را دوست دارم و خيلي دير مي‌توانم عاشقشان باشم.
فكر مي‌كنم بدون اينكه خودم بخواهم چهارچوب دروني‌اي در من شكل گرفته كه خود به خود آدمهايي را كه قرار است از مرزش رد بشوند مميزي مي‌كند.
هنوز نميدانم بايد از اين فيلتر جديد استقبال كنم يا اينكه بايد سعي كنم از شخصيتم پاكش كنم. هنوز نمي‌دانم اين چهارچوب جديد باعث خواهد شد كه با آدمهاي بهتري آشنا بشوم يا شانس آزمودن آدمهاي بيشتر، آدمهايي متفاوت با آنچه تا امروز بودن در كنارشان را تجربه كرده‌ام از من خواهد گرفت.
اما از يك چيز مطمئن هستم. با تمام اين درك تازه ام از سختي تنهايي، با تمام اينكه فهميده ام چقدر به وجود عشق و بخشيدن قسمت عظيمي از احساسم به آدم ديگري نياز دارم، با اينكه خودم مي‌دانم با وجود تمام دوستان خوب كنارم و روابط متعددم با آدمهايي از جنس مخالفم، چقدر جاي مردي از آن خودم در كنارم خالي است، با تمام ترسي كه دوستانم از تنها ماندن در نتيجه سختگيري به جانم ‌ميريزند،‌ هرگز و هرگز نه ميخواهم و نه مي‌توانم از ترس تنهايي عاشق بشوم.
اين روزها اما يك «كاش» بزرگ هم دائما درونم تكرار مي‌شود.اينكه كاش مدل دوست داشتنم مثل خيلي‌هاي ديگر بود.كاش علاقه‌ آدم مقابلم ميتوانست وادارم كند كه همانقدر و همانطور دوستش داشته باشم. كاش برايم اينقدر مهم نبود كه عشق از جانب من آغاز بشود و اينقدر از وجودش انرژي نمي‌گرفتم. اينكه كاش جايي وجود داشت كه آدمها بتوانند همديگر را پيدا كنند. بتوانند از ميان حرف زدنهاي طبيعي و قرار گرفتن در يك جايگاه و علاقه مشتركشان همديگر را كشف كنند. اينكه كاش اين ترس از هرگز پيدا نكردن آدمي كه بتوانم آنطور كه بايد دوستش داشته باشم دست از سرم بردارد.
بعد از پست: كامنت ساني يادم آورد بايد اين را هم مي‌نوشتم كه موضوع فيلتر گذاري عمدي نيست. فكر نميكنم كسي بخواهد به عمد دايره انتخاب و تجربه‌اش را خيلي محدود كند. چه برسد به من كه عادت كرده ام در هر سوراخي سرك بكشم و پيه گزيده شدن را هم از همان اول به تن و روحم ماليده‌ام! موضوع شايد تغييراتي است كه در طول راه زندگي آدم ايجاد مي‌شود. وقتي آدمهاي زيادي را ببيني و اتفاقات متعددي را پشت سر بگذاري ناخودآگاه ديگر نمي‌تواني در هر رابطه‌اي قرار بگيري. اين زياد هم ارادي نيست. شايد كساني كه دهه بيست سالگي را پشت سرگذاشته‌اند يا مي‌گذارند اين موضوع را بهتر لمس كرده‌ باشند. ديگر اينكه قرار گرفتن در رابطه‌هاي متعدد به آدم ياد مي‌دهد رابطه‌اي ارزشمند است كه حتي با وجود تمام تفاوتها و بالا و پايين رفتنها آرامش آدم را سلب نكند و بعد زمان يادت مي‌دهد همان اول حس كني با چه كسي در چه رابطه‌اي آرامش خواهي داشت يا نه!

Sunday, July 15, 2007

اين حالِ منِ بي ...

خلا لحظه‌هاي اين روزهايم را هيچ كسي و هيچ چيزي نمي‌تواند پركند.هيچ چيزي مگر...شايد يك اتفاق ساده

Friday, July 13, 2007

....



در تاريكترين روزهای زندگی و زمستانی ترین تابستانها، اتفاق وجود بعضی آدمها همان حسی را می دهد که پیدا کردن گلی میان خرابه بیشاپور...آدمهایی را می گویم که محبت را معامله نمیکنند، عشق را مثل آسمان می بارند تا دلشان آفتابی شود...آدمهایی که بهار وجودشان سنگ را پرنده میکند، خاک را درخت

Monday, July 9, 2007

يك اتفاق

دنبال یک اتفاقم
در دنیای کوچکی که تو را به من نمی رساند...

عليرضا بابايي

پ.ن: دقت كردين آدمها براي اتفاقات بزرگ نيست كه به هم احتياج دارن؟ اتفاق ساده‌اي مثل يك نگاه،‌لبخند يا آغوش بزرگترين دليل احتياج آدمها به همديگه هست. اتفاق ساده‌اي مثل دوستت دارم...

Saturday, July 7, 2007

خودآزاری

این نزدیکیها دختری هست که گاهی روزی چند پست می نویسد و گاه کلبه اش سکوت مرگ می گیرد.فرق نمیکند. هم نوشته های دیوانه وار و هم سکوتش هی ناخن میکشد به زخمهای لاعلاج روحم. هی کابوسهای شبانه ام را بیشتر و بیشتر میکند و هی خواب از چشمانم می دزدد. ..و من که میدانم نوشته هایش چه به روزم می آورند روزی هزار بار صفحه اش را رفرش میکنم تا باز ناخن دردهایش سلولهای روحم را بیشتر زخمی کند...دست خودم نیست...
این شبها و روزها کسی لذت فریب خوردن را هی یادآوریم میکند و من هر بار بیشتر خلا این فریب شیرین را احساس میکنم و هی این رویای دور از دسترس را بیشتر و بیشتر میخواهم
این حوالی کسی هر روز دور شدن ازآنهایی که باید نزدیک ترین باشند را می نویسد و هی یادم می آورد چند سال است دست پدرم دور شانه هایم حلقه نشده...
در همین همسایگی کسی رویاهایش را به شبهای کسی هدیه میکند و من یادم می آید که سالهاست جز کابوس چیزی مهمان شبها نبوده...
همین کنارها هی من غصه ها و رویاهای دور از دست رسم را با یک یکتان تکرار میکنم . هی به خودم قول میدهم که تا بعدها که بهتربشوم نیایم سراغتان و هنوز ساعتی نشده باز می آیم که حال الانتان را بدانم...اگر این خودآزاری نیست، آنهم از نوع مدرنش...نامش چیست؟

Thursday, July 5, 2007

رویای دست نیافتنی 2

گوش کردن هزارباره ی آن آهنگ جرات بر زبان آوردن رویای دست نیافتنی این روزهایم را به من داده...رویایی ساده و دست نیافتنی ...رویای اتفاقی که وقوع ساده اش تمام قواعد پیچیده زندگی را بر هم بزند. رویای سر رسیدن کسی که چشمهایش توان به آغوش کشیدن تمام مرا داشته باشد. که به سادگی تمام معیارها و مقیاس ها را فراموش کنم و فقط بخواهم گم شوم در آغوش نگاهش . که تمام آرزوهایم رسیدن به آغوشش و گذاشتن سر به روی سینه اش باشد...رویایم ساده است و این روزها دست نیافتنی

Wednesday, July 4, 2007

روياي دست نيافتني من

صدايت خنده‌ات هنوز در سرم موج مي‌خورد، چند بار به خيال پردازيهاي كودكانه ام خنديده‌اي و گفتي روياي دور از دسترس جز رنج به همراه ندارد؟ و چند بار جواب داده‌ام كه با روياهايم- همين روياهاي دور از دسترس- زنده و شادم؟

ديشب كه باز خواب از چشمانم فراري شده بود فهميدم من هرگز تنها نبوده ام...مردي كه اين شعر را ميخواند هم عاشق رويايي دور بوده...ميبيني؟



I have been in love and been alone

I have traveled over many miles to find a home

There’s that little place inside of me

That I never thought could take control of everything

But now I just spend all my time

With anyone who makes me feel the way she does



‘cause I only feel alive when I dream at night

Even though she’s not real it’s all right

cause I only feel alive when I dream at night

Every move that she makes holds my eyes

And I fall for her every time



I’ve so many things I want to say

I’ll be ready when the perfect moment comes my way

I had never known what’s right for me

‘til the night she opened up my heart and set it free

But now I just spend all my time

With anyone who makes me feel the way she does



Now I just spend all my time

With anyone who makes me feel the way she does



cause I only feel alive when I dream at night
Even though she’s not real it’s all right
cause I only feel alive when I dream at night
Every move that she makes holds my eyes
And I fall for her every time


آهنگ را با صداي مارك آنتوني ميتوانيد اينجا بشنويد

Monday, July 2, 2007

تكرار مصائب!

متنفرم از اين كه بعضي مسئولان دلسوز! دائم سعي در تازه كردن داغ روزهاي تلخ گذشته هستند و بعضي رسانه ها هم اينگونه كمكشان مي‌كنند. فكر كنم همه آنهايي كه آن سختي و عدم امنيت روزهاي جنگ را لمس كرده اند ديگر از فكر كردن و تكرار مصائبش خسته شده باشند...دلم نميخواهد به شبهايي كه درتاريكي چنبره مي‌زدم گوشه ديوار و كاش اين شخم زدن گذشته ها را بس كنند!

Sunday, July 1, 2007

رنگها

گمانم قصد داشتم چیز دیگری بنویسم درباره برنامه این روزهایم و ورزش و چند تغییر کوچک در روال زندگی...اما دیدن این عکسها نظرم را تغییر داد. هنری نیستند اما رنگهایشان من را که سر ذوق می آورد.قبلا از یک جایی که خیلی دوستش دارم گرفتمشان: بازار میوه تجریش






Friday, June 29, 2007

و اما امروز...

گفت خوشحالم که یاد گرفته ای اگر روزت را بد شروع کردی تا آخر با بدی نگذرانی اش...فکر میکنم راست میگوید و موفقیت کمی برایم نبوده...
دیشب صدهزار بار نوشتم و پاک کردم. هی اشک ریختم و تایپ کردم و هی دلم نیامد و پاک کردم. هی نوشتم تا من باشم اینقدر تنهاییم
را با کسی تقسیم نکنم تا بداند با رفتنش چقدر تنهایی عذاب آور میشود. هی نوشتم تو هم با ما نبودی یار، هی نوشتم لعنت به من ...هی نوشتم و پاک کردم!
دعوا کرده بودیم. از آن دعواهایی که بین دوستان خیلی خوب شاید هزار سال یکبار اتفاق بیفتد و به قول یکی از همین بلاگرها باعث شود آدم تمام هیستوری دوستی را یه جا کنار بگذارد و بگوید اصلا تمام!
خودخواه شده بود. من توضیح میدادم و او قبول نمیکرد و من هم که حرفهایم به در بسته میخورد فکر میکردم به من چه که توضیح مرا و عذرخواهیم را درک نمیکند.یک آن همه چیز از دست رفته بود. حتی نمیتوانستم جواب تلفنهاش را بدهم. منی که هر بار گریه هایم را با او تقسیم کرده بودم اینبار غرورم نمیگذاشت گریه ای را که خود باعثش بود با او تقسیم کنم...
از بچگی عادت کرده ام برای فرار از فشارها بخوابم و فراموش کنم. به زور آرامبخش خوابیدم و ظهر امروز بیدار شدم اما چیزی را فراموش نکرده بودم.سنگین و کرخت و افسرده بودم.همین
این بار اما نخواستم بمانم خانه و غصه ام را هی تکرار کنم. کوله ام را برداشتم و راهی جایی شدم که میتوانست مهمان فریاد و اشکهایم باشد...
حالا سبک شده ام. بعد از اشکها و حرفها و نوبر شاتوت و صدای آب و کمی هم شیطنت خوب خوبم. حالا میتوانم فکر کنم شاید دعوا هم جزئی از دوستیمان بوده و یا به قول او این سالی یک بار خوب نبودنش این بار سهم من شده.ولی مهم این است که حالا خوبم.
امروز هم در کوه سه دسته ابله کشف کردم و دست آخر کلی خندیدم: دسته اول آنهایی که زحمت بالا آمدن و عرق ریختن میدهند فقط برای یک متلک گفتن ناچیز. به یکیشان گفتم این همه عرق کرده ای که مثلا به من بگویی کلاه قرمزی! خوب همان پایین صبر میکردی تا برگردم همین را بگویی. بیچاره خودش خجالت کشید و رفت.
دسته دوم آنهایی که این همه بالا می آیند و عرق میریزند و بعد با سیگار و قلیان تمام زحمتشان را هدر میدهند و دسته سوم هم بعضی خانمهای تپلی که به زحمت خودشان را بالا میکشند در حالیکه که یک کیسه پر از پفک و چیپس را هم با خودشان حمل میکنند! از این دسته خواستم یواشکی عکس بگیرم اما شوهر محترمشان کلی چشم غره رفت و من هم نخواستم کتک خوردن هم به غصه هایم اضافه شود!

Thursday, June 28, 2007

یادم بماند...

فقط نوشتم که کابوس امروز و هق هق امشبم را هرگز فراموش نکنم

Wednesday, June 27, 2007

براي همه آنها كه رفتند و مي‌روند

از خانه مريم كه بيرون مي‌آيم خنكي هوا و باران نم نمي كه مثل هواي ارديبهشت،‌هوا را هواي پياده روي كرده كشيده مي‌شود روي پوستم و خستگي جايش را به تازگي مي‌دهد...ميخواهم تا خانه قدم بزنم ولي يادم مي‌آيد كه به دوست عازم ايتاليا قول داده ام چيزهايي برايش بگيرم ... تصميم ميگيرم يك مسير را با ماشين و يك مسير نزديكتر را پياده بروم...
صورتم را بالا گرفته ام ... گفته بودم كه عشق بازي با باران را دوست دارم...بي ترس از خيسي صورت و سياهي چشمهايم...فكرش را هم نميكنم تا چند لحظه بعد يك تلفن و يك جمله تمام عيشم را به هم ميريزد: پويا هم رفتني شد...
...حالا ديگر من و باران تنها نيستيم...اشكها هم همراهيمان ميكنند و هي پرسه بي هدف
ميگويد همه ميرويم، همه رفتني هستيم و من تنها ميگويم: همه ميرويد...ديروز آقاي بچه محل ،‌ امروز پويا...فردا تو و مريم و احمد و پس فردا نميدانم كه و بدا به حال من كه نشسته ام اينجا و دل خوش كرده ام به اين همه خاطره كه هركدام تكه‌اي از من و شما رابه تاراج برده تا تمام فردا ها را به ياد ديروزهاي با هم از دست رفته گريه كنيم...

Monday, June 25, 2007

!

دلم براي بادكنك قرمزم تنگ شده
در آخرين لحظه كودكي
بادكنکم تركيد
و درست در همان لحظه من عاشق شدم



شعر را در وبلاگ نرگس ديدم
------------------------------------------------------------------------------------------------
دیدین آخرش بارید؟ خودم لمسش کردم!

Sunday, June 24, 2007

روزهاي تازه من

كسالت و يكنواختي اين روزها خسته ام كرده. اين را هم ميدانم كه خودم بايد اين وضعيت را تغيير بدهم.
براي شروع آرايش و رنگ موهايم را عوض كردم ...قيافه جديدم راهم كلي تا دوست دارم.
ديروز در دوره ورزشي ثبت نام كردم. به شادابي و انرژي ورزش بيشتر از ورزيدگي عضلاتم احتياج دارم هر چند ميدانم از بين رفتن همين كمي اضافه وزن! هم روحيه تازه اي مي‌دهد.
چند كار ديگر هم بايد انجام بدهم...چند كار احمقانه، چندكار سبك، كمي خريد، كمي شيطنت به شيوه خودم و كمي بي فكري و آسان گرفتن زندگي و ديگران و شايد يك سفر ... شايد براي مني كه هميشه زندگي را سخت گرفته ام و هي خودم را با تحليل اتفاقات كوچك و جدي گرفتن زندگي مشغول كرده‌ام ،‌اين تجربه جديد آسان نباشد، اما دورنماي اين سبكي بار هستي ! را دوست دارم

Saturday, June 23, 2007

برای آنلاین ترین استاد دنیا!





بعضی آدمها هستند که وجودشان برای اطرافیانشان بیشتر از خودشان لذتبخش است...از آنهایی که روز تولدشان باید به خودت تبریک بگویی برای بودن و داشتنشان.برای اینکه با لذت و افتخار بگویی یک جورهایی به این آدمها مربوطی!

فکر کنم این شعر را هم یک آدم خوش ذوق برای این لحظه ها گفته است،وقتی نمیدانی به عزیزترین و البته آنلاین ترین! استاد دنیا چطور تبریک بگویی:



روز میلاد تو و عید من است

برمن این عید مبارک بادا