Monday, July 16, 2007

دلتنگيها و كاش‌ها!

اين روزها انگار همه آدمها و اتفاقات دور و برم دست به دست هم داده‌اند تا خلا نبود آن حس خاص را بيشتر و بيشتر حس كنم. دلتنگي شيريني كه براي سالهاي پياپي بودنش عادي‌ترين اتفاق زندگي‌ام شده بود،‌ حالا نهايت آرزويم است.
قهر و آشتيها، محبتهاي بي چشمداشت، تپيدنها،‌ ترس از دست دادنها و روزهايي كه هر كدام با اتفاق تازه‌اي رنگ جديد مي‌گرفتند شايد تا همين يك سال و نيم قبل برايم عادي شده بودند، آنقدر كه گاهي آرزوي آرامش و نبودشان را داشتم...و حالا حسرت لحظه‌هايم يكي از همين حسهاي آزاردهنده آن روزها است.
بيشتر از هر چيز دلم براي يكي از آن تماسها لك زده. براي چشمهايي كه هيچ نيرويي نمي توانست رنگ تمنا را ازشان پاك كند. دستهايي كه در هم قلاب مي‌شدند، براي گذاشتن سر بر روي شانه‌اش،‌ براي در آغوش گرفتنها و رقصهاي ناشيانه والس...
ميدانم كه هر كدامتان كه از دست دادن اين لحظه‌هاي با شكوه را حس كرده باشيد دل تنگي اين روزهايم را طبيعي مي‌دانيد. مي‌دانم هر كدامتان كه عظمت لحظه‌هاي عاشقي را تجربه كرده باشيد، درد لحظه‌هاي خالي از اين باشكوه ترين اتفاق را خوب مي‌دانيد...
اما چيزي كه خودم هم از دركش عاجز شده‌ام سختگيري اين روزهايم در آغاز يكي ديگر از آن رابطه‌هاي خاص است...همين چند روز قبل به يكي از دوستانم ميگفتم كه اين روزها خيلي زود آدمها را دوست دارم و خيلي دير مي‌توانم عاشقشان باشم.
فكر مي‌كنم بدون اينكه خودم بخواهم چهارچوب دروني‌اي در من شكل گرفته كه خود به خود آدمهايي را كه قرار است از مرزش رد بشوند مميزي مي‌كند.
هنوز نميدانم بايد از اين فيلتر جديد استقبال كنم يا اينكه بايد سعي كنم از شخصيتم پاكش كنم. هنوز نمي‌دانم اين چهارچوب جديد باعث خواهد شد كه با آدمهاي بهتري آشنا بشوم يا شانس آزمودن آدمهاي بيشتر، آدمهايي متفاوت با آنچه تا امروز بودن در كنارشان را تجربه كرده‌ام از من خواهد گرفت.
اما از يك چيز مطمئن هستم. با تمام اين درك تازه ام از سختي تنهايي، با تمام اينكه فهميده ام چقدر به وجود عشق و بخشيدن قسمت عظيمي از احساسم به آدم ديگري نياز دارم، با اينكه خودم مي‌دانم با وجود تمام دوستان خوب كنارم و روابط متعددم با آدمهايي از جنس مخالفم، چقدر جاي مردي از آن خودم در كنارم خالي است، با تمام ترسي كه دوستانم از تنها ماندن در نتيجه سختگيري به جانم ‌ميريزند،‌ هرگز و هرگز نه ميخواهم و نه مي‌توانم از ترس تنهايي عاشق بشوم.
اين روزها اما يك «كاش» بزرگ هم دائما درونم تكرار مي‌شود.اينكه كاش مدل دوست داشتنم مثل خيلي‌هاي ديگر بود.كاش علاقه‌ آدم مقابلم ميتوانست وادارم كند كه همانقدر و همانطور دوستش داشته باشم. كاش برايم اينقدر مهم نبود كه عشق از جانب من آغاز بشود و اينقدر از وجودش انرژي نمي‌گرفتم. اينكه كاش جايي وجود داشت كه آدمها بتوانند همديگر را پيدا كنند. بتوانند از ميان حرف زدنهاي طبيعي و قرار گرفتن در يك جايگاه و علاقه مشتركشان همديگر را كشف كنند. اينكه كاش اين ترس از هرگز پيدا نكردن آدمي كه بتوانم آنطور كه بايد دوستش داشته باشم دست از سرم بردارد.
بعد از پست: كامنت ساني يادم آورد بايد اين را هم مي‌نوشتم كه موضوع فيلتر گذاري عمدي نيست. فكر نميكنم كسي بخواهد به عمد دايره انتخاب و تجربه‌اش را خيلي محدود كند. چه برسد به من كه عادت كرده ام در هر سوراخي سرك بكشم و پيه گزيده شدن را هم از همان اول به تن و روحم ماليده‌ام! موضوع شايد تغييراتي است كه در طول راه زندگي آدم ايجاد مي‌شود. وقتي آدمهاي زيادي را ببيني و اتفاقات متعددي را پشت سر بگذاري ناخودآگاه ديگر نمي‌تواني در هر رابطه‌اي قرار بگيري. اين زياد هم ارادي نيست. شايد كساني كه دهه بيست سالگي را پشت سرگذاشته‌اند يا مي‌گذارند اين موضوع را بهتر لمس كرده‌ باشند. ديگر اينكه قرار گرفتن در رابطه‌هاي متعدد به آدم ياد مي‌دهد رابطه‌اي ارزشمند است كه حتي با وجود تمام تفاوتها و بالا و پايين رفتنها آرامش آدم را سلب نكند و بعد زمان يادت مي‌دهد همان اول حس كني با چه كسي در چه رابطه‌اي آرامش خواهي داشت يا نه!