Thursday, March 12, 2009

من نمیدانم این حس، یا بهتر بگویم بی حسی این روزها ، این خالی شدنم از هر چه کلمه و حرف ، درد نداشتن تو است یا تاوانی که برای آنگونه داشتنت باید می پرداختم

من خوبم. هر روز صبح یکی از این قرصهای ملوی آرام بخش یا (....) را می اندازم بالا و سرخوشانه سرکار می روم و طعنه های مدیرعامل و لج بازی های مدیر سابق را با خنده های ابلهانه پاسخ می دهم.

من خوبم. دیگر حتی آقای عین هم با آن خنده و اطوار شبیه تو ، نه ضربان قلبم را بالا می برد نه چشم هایم را از اشک می سوزاند.

من خوبم. مدل موهایم را عوض میکنم. آرایش می کنم. زیبا می شوم. کامپلیمان ها را می پذیرم و باور می کنم که سی و یک سالگی هنوز به چهره ام پا نگذاشته است.

من خوبم. پرونده های قدیمی را بسته ام. میدانم یک چند دیگر دلم اهلی ِ دل دیگری خواهد شد و در خلوت اما زمزمه خواهد کرد که اگر اهلی ِ دلی شدی، اجازه داده ای کارت به گریه بکشد!