Thursday, December 6, 2007

خوشم می آید ازاین رسم روزگار و زندگی. آنقدر آرام و طبیعی و بی بحث و جدل تار و پود وجود و رفتارت را تغییر می دهد که خودت هم نمی دانی با تو چه کرده! یک وقت می بینی که برخوردت در قبال مسائل مختلف تغییر کرده و خودت خبر نداری کی و چطور این همه عوض شده ای. یک وقت می بینی که عملا ایستاده ای در نقطه مقابل تصوری که از خودت داشته ای. یک وقت می بینی که تکلیفت با خودت ، خواسته ها و آدمهایت روشن شده ،بی اینکه بدانی.
خوشم می آید از اینکه حالا میدانم از آدمهایم، روابطم، کارم و حتی خانواده ام چه می خواهم و متعلقاتم کجای زندگی ام ایستاده اند. خوشم می آید که دیگر حاضر نیستم آدمهایم را به هر قیمتی داشته باشم. نه اینکه آدمهایم را مثل قبل جزئی مهم از زندگی ام ندانم. قبلتر اما میخواستم آنقدر آدمهایم را به هر قیمتی نگاه دارم و گاهی این به هر قیمتی، می توانست به از دست رفتن ارزش رابطه بی انجامد. حالا آنقدر به آدمها نزدیک میشوم که ارزشم و ارزش آنها حفظ شود. آنقدر که خود رابطه اجازه میدهد. نه اینکه خیلی ارادی و با چرتکه ظرفیت آدمها و روابطم را محاسبه کنم ها. نه. به طبیعت رابطه و دل خودم اجازه میدهم آنقدر که جا هست جلو ببرندم. اما خودم را یا آدمها یا رابطه را هل نمی دهم. میگذارم روابطم سیر طبیعی خودش را طی کند.
خوشم می آید از اینکه یاد گرفته ام حرف بزنم.با اعتماد به نفس خواسته هایم را از روابطم بگویم . رنجشهایم را در دل نگه ندارم تا از سوء تفاهم کوچکی یک مساله بزرگ بسازم و فرصت بدهم آدمهایم خواسته هایم را بفهمند. خواسته هایشان را بگویند و با هم برای نگه داشتن رابطه مان سعی کنیم، نه به تنهایی بار هر دو طرف رابطه را به دوش میکشم و نه می ایستم تا آدم آن طرف به تنهایی سهم سعی مرا هم به جا بیاورد.
خوشم می آید از اینکه حالا گاهی به راحتی می توانم و گاهی هم خودم را مجبور میکنم تا خودسانسوری را کنار بگذارم. احساساتی را که آدمهایم و حتی آدمهای اطرافم در من می انگیزند به زبان می آورم. دلتنگی ها و حتی نیازهایم را. نمیترسم از اینکه آدم مقابل من به ابراز احساساتم به روش من جواب ندهد. نمیترسم اگر آغوشی که برای کسی گشوده ام خالی بماند. از این هم نمی ترسم که میل هماغوش شدنم ندیده گرفته شود. لذت می برم از اینکه می دانم من احساسم را به فعل رسانده ام. تلاشم را برای داشتن نیازم انجام داده ام و همین حداقل هم ارضایم خواهد کرد.
خواندن این پست آیدا ضمن همذات پنداری شدید یادم آورد که چقدر براساس خط قرمزهایی که دیگران برایم می کشیدند مرزهای وفاداری ام به شکل احمقانه ای شبیه پیله شده بودند و چقدر وقتی توانستم مرزهایم را با خواسته هایی که خواست من نبود شفاف کنم و پیله را بشکافم حس خوبی بود.
*****
پی نوشت بی ربط: از تمام آنهایی که خودشان را مجسمه صبر و انعطاف و دموکراسی میدانند دعوت میشه با من تشریف بیارن خرید. فقط سه تا دوست خوب که امروز چهار پنج ساعتی رو دنبال من ِسخت گیر بودن میدونن چی میگم! خب دیگه قبل از اینکه رسوام کنین خودم گفتم! چند تا نقطه و چند تا دی!