Thursday, December 20, 2007


چشمهایم را می بندم... با بچه های خاله و دایی زیر کرسی اتاق کوچک طبقه چهارم جا خوش کرده ایم. پاهایمان را به هم فشار می دهیم تا بلکه فضای بیشتری را اشغال کنیم. صدای خنده ی بزرگترها که هل می دهند و جیغ اعتراض کوچکترها اتاق را پر کرده، تهدیدهای مادر بزرگ هم دیگر کارساز نیست. میدانیم هر چقدر هم آتش بسوزانیم دلش نمی آید به بهارخواب پوشیده از برف تبعیدمان کند...تنها وقتی ساکت می شویم که سینی بزرگ و سنگین مسی روی کرسی پر میشود از قاچهای قرمز هندوانه و کاسه های کوچک انار، مسقطی و باسلق و آجیل هم که جای خودشان را دارند...و بعد قصه مادربزرگ است که رویای شبمان را می سازد. شبی که به هم قول داده ایم نخوابیم و تا صبح هی قصه بشنویم
******
باز هم چشمهایم را می بندم
این بار را خانه عمه جان مهمانیم. مثل همیشه غذای مورد علاقه نور چشمی اش را که من باشم آماده کرده. مثل همیشه با دختر عمه جان طوری به هم چسبیده ایم که انگار نه انگار پنج شنبه پیش هم مهمانشان بوده ایم.
شوهر عمه حافظ را برمیدارد تا فالمان را بگیرد، من و فرشته ریز ریز به مزه پرانی های پسرعمه و برادرم میان فال می خندیم و بعد همه با هم ریسه می رویم...
*****
یلدا میان جمعهای فامیلی مان دیگر سالهاست مزه انار و هندوانه و باسلق ندارد.نمیدانم اولین باری که یلدا نداشتیم بعد از رفتن مادربزرگ بود یا شوهر عمه. اما خوب می دانم که امسال می شود چهارمین سالی که میخواهم یلدا را تنها در خانه سر کنم. خودم را به
کاسه کوچک انار و خاطره محو یلداهای کودکی مهمان خواهم کرد.
*****
اعتراف بی ربط: داشتم فکر میکردم چقدراین با هم بودنمان را، امروزمان را، و آدمهای این جمع را دوست دارم...کاش این روزها به این آسانی و نزدیکی تمام نشود.